شهرها خودِ فردی و خود جمعی ما هستند که گاهی دچار ملالاند و گاهی طربناک، ما بهانههای زیادی میتراشیم برای غم و شادی و انگشت اشاره دایم به سوی کسی یا چیزی میگیریم که عامل آن بهانههاست؛ اما به نظر میرسد منشأ بیآرامی و آرامش بیش از جهان بیرون، در درون ماست، شهرهترین بهانهها را در نظر بیاورید، چگونه است که تولد کودکی یا مرگ عزیزی بر همه کسانی که به یک اندازه در آن ماجرا شریکاند تأثیر یکسانی ندارد؟ چرا فرزندان پدر یا مادری متوفی و خواهر و برادران نوزادی تازه متولد به یک اندازه غمناک با شادیخوار نیستند؟ خودهای مردمان آن عنصر سازندهشان که از چیزهای مختلف سر چشمه میگیرد با هم متفاوتاند و این خودها به عاملی ثابت واکنشهای گوناگون نشان میدهند. شهرها خودشان را در ما در رفتارهای جمعی ما، در کردار اجتماعی ما و در حیات روزانه ما متبلور میکنند و ما خودمان را به شکلهای گوناگون پیدا میکنیم. از ایام کهن تاکنون از راههای شایع خودشناسی دوری از محل سکونت بوده است و اهمیت سفر نیز در پیوندی است که میان مسافر و مبدأ و مقصد سفر حاصل میشود. ما عزم سفر میکنیم و اولین ره توشهای که به دوش میکشیم خودمانیم و به شهر و دیاری دیگر میرویم که خودمان را به آن عرضه کنیم و در معرضش قرار گیریم تا تراش بخورد این خود یک جا نشسته. مسافر در بازگشت به شهرش خود دیگری سوغات میآورد و این از هر آنچه به سوغات بر می چیند مهمتر است. بعد از هر سفر، مسافر دو مرحله را طی میکند؛ ملال پس از سفر و نشاط پس از ملال. این نشاط پس از سفر، هم با مرور خاطرات و ورق زدن تصاویر سفر حاصل میشود و هم در آن خودی که جدید است ...
برگرفته از کتاب «بمبئی رقص الوان است»