printlogo


مردی که ثروتمند نبود اما از ثروتمندان تقلید می‌کرد

​​​​​​​
«مرگ ایوان ایلیچ» شاهکاری است از لئو تولستوی درباره مواجهه مردی میانسال با مرگ، مردی که عمری را برای ساختن زندگی صرف کرده و ناگهان متوجه می‌شود به زودی باید تمام آن‌چه را که ساخته ترک کند؛ او مراحل انکار، خشم، افسردگی و پذیرش را سپری می‌کند. بخشی که می‌خوانید کمابیش از ابتدای کتاب است که ایوان ایلیچ هنوز بیمار نشده و با خرید خانه‌ای تازه، دل در گرو ظواهر زندگی دارد: 

«آن‌ها هیچ انتظار چنین خانه‌ای را نداشتند. او به ویژه موفق شده بود چیزهای عتیقه زیبایی که به تالارش این کیفیت نجابت و اصالت را می‌بخشید، پیدا کند و به قیمت ارزان بخرد... در جلسه‌ها گاهی چند دقیقه‌ای از بحث جاری غافل می‌ماند و مثلاً به کیفیت والان پرده‌ها فکر می‌کرد که راست باشد یا دالبردار؟ و به‌قدری در بند این مسائل بود که اغلب خود جای مبل‌ها را عوض می‌کرد یا کیفیت آویختن پرده‌ها را تغییر می‌داد. یک بار از نردبان بالا رفت تا به کارگری که منظور او را نمی‌فهمید، نشان دهد که می‌خواهد پوشش دیوارها چگونه باشد و پایش لغزید و از نردبان فرو افتاد اما چون قوی هیکل و چالاک بود، خود را نگه داشت و فقط پهلویش به دستگیره پنجره خورد ضربه دردناک بود اما به‌زودی خوب شد. ایوان ایلیچ در تمام این مدت بسیار شادمان بود و احساس تندرستی می‌کرد... در حقیقت کارش به‌کسانی می‌مانست که ثروتمند نیستند و می‌خواهند از ثروتمندان تقلید کنند و به این سبب نتیجه کارشان نه به ثروتمندان، بلکه به یکدیگر شبیه می‌شود؛ پارچه‌های اتاق آرا مبل‌های سیاه چوب که تقلیدی از آبنوس بود، گل‌ها، فرش‌ها، زینت‌های ورشوی به رنگ‌های مات یا درخشان خلاصه همه چیزهایی که همه افراد طبقه خاصی فراهم می‌ آورند و کارهایی که می‌کنند تا به طبقه خاصی شبیه باشند. خانه ایوان ایلیچ به قدری به همه خانه‌های دیگر شبیه بود که حتی توجهی جلب نمی‌کرد؛ ولی او خود خانه‌اش را خاص و یگانه می‌پنداشت. وقتی به ایستگاه راه آهن به پیشواز زن و فرزندان خود رفت و آن‌ها را به خانه نورانی و از هر جهت آماده آورد و پیشخدمتی کراوات سفید زده در را به روی آن‌ها گشود و آن‌ها به سرسرایی به گل آراسته وارد شدند و بعد به تالار پذیرایی رفتند و دفتر ایوان ایلیچ را دیدند و چشم‌هاشان از شادی روشن و وای وای تحسین‌شان مکرر شد، او خود را مردی به راستی خوشبخت دید. آن‌ها را به همه‌جا می‌برد و همه چیز را نشان‌شان می‌داد و از تحسین‌شان سرمست می‌شد و از لذت می‌درخشید.