برای این که گرمای هوا اذیتش نکند، آخر شبها محله را جارو میزد. تنها بدی کار در شب گربهها بودند. از بچگی از گربه میترسید. در فکر و خیال خودش بود که به جلوی خانه متروکه انتهای کوچه رسید. همیشه برایش سوال بود چرا این خانه را خراب نمیکنند و مثل بقیه کوچه آپارتمان نمیسازند. حس کرد نوری از پشت پنجره شکسته خانه رد شد. شک کرد یا دزد است یا معتاد و کارتنخواب. کنجکاو شد. جارو را به دیوار تکیه داد و آهسته به در خانه زد. در باز بود. با احتیاط از لای در نگاه کرد. خبری نبود. خواست جارویش را بردارد که دوباره نور را دید. در را کامل باز کرد و پرسید: «کی اونجاست؟» صدایی با خنده گفت: «بیا تو، غریبه نیست!» با تعجب و آهسته وارد هال شد. از پلهها که بالا رفت، چشمش به گربهای افتاد که چراغ قوهای به دهان گرفته بود. با نفرت پیشتهای گفت و خواست خارج شود که متوجه شد در بسته است. حس کرد گربه از پشت سر نزدیک میشود و میخندد.
ع. ک