printlogo


سنگ‌تراشی که از خورشید عبور کرد 

​​​​​​​
سنگ‌تراشی حین کار طاقت فرسای خود، تاجری را دید که همراه با ندیمانش از کنار او می‌گذشتند. سنگ‌تراش با حسرت نگاهی به تاجر انداخت و با خود گفت: «او خیلی خوشبخت تر از من است، می‌تواند با پول خود همه چیز فراهم کند». اما تاجر از کنار سنگ‌تراش عبور کرد و به شهر رسید؛ سربازان حاکم جلوی تاجر را گرفتند تا حاکم مغرور شهر با سربازان و ندیمانش از آن‌جا عبور کند. تاجر با حسرت به حاکم نگاه کرد و با خودش گفت: «قدرت بهترین چیز است؛ این حاکم چقدر راحت به ما فخر می‌فروشد»! حاکم در حالی که روی محملی نرم نشسته بود و غلامان بادش می‌زدند باز هم گرمش بود و عرق می‌ریخت. با خودش گفت: «خورشید از من هم قدرتمندتر است طوری‌که من با این همه غلام حریف گرمای آن نمی‌شوم». خورشید همان طور که از آسمان گرما می‌بخشید، چشمش به سنگی افتاد که بدون توجه به نور خورشید روی زمین بود و خورشید نمی‌توانست هیچ تاثیری بر آن داشته باشد. ناگهان همان سنگ تراش با تیشه‌اش رسید و از آن سنگ سفت و زمخت تندیسی زیبا ساخت.