هیچوقت آدم کنجکاوی نبودهام. حتی به نظرم کنجکاوی خصلت خوبی هم نیست. نوعی حرص و ولع در خود دارد که باعث میشود آدمی از آنچه نزدیکش است دور شود. کنجکاوی شبیه نوجویی است و من همیشه از نوجویی گریزان بودهام. به نظرم برای ذهنهایی خوب است که دغدغۀ اصالت را ندارند و به همین دلیل هم گوش و چشم را حریصانه به چیزهایی دور و نوین میسپارند، اینها میشوند ارزش برایش. کنجکاوی برای من خصلتی نبوده که ببالم به آن و آدمهای کنجکاو هم گزنده هستند برایم. چون کنجکاوی گزینشگر نیست، همهچیز خواه است، فاقد شناخت پیشین و شهود است. شاید به همین دلیل هم باشد که نوعی نااصالت و ناخویشمندی در خود دارد. اشتیاق با کنجکاوی یکسان نیست. اشتیاق نظر به بنیانها دارد، همه جا سرک نمیکشد، گویی پیشاپیش میداند آنچه در پیاش است، کجا مسکن دارد. حتی اگر در کشف بنیانها موفق نباشد دست کم میفهمد در راه بوده است. بیراههها را میشناسد و از آنها پرهیز می کند. میداند او را با چه چیزهایی سروکار نیست. اشتیاق صبورانه نگران اصالت است، در جست وجوی چیزهایی است که او را به اصالت نزدیک کنند. اما کنجکاوی دنبال هرچیزی است که عنقریب به دستآوردنی باشند و چه بسا نویی و فاصلهای که از او دارند، برایش جاذبه داشته باشد. فکر کنم به همین دلیل باشد که کنجکاوی همنشین و همجوار سرعت است ولی اشتیاق قرین کندی و سکون و چه بسا سکوت.