خانم اسمیت گربهای داشت که هووی شوهرش شده بود. شوهر برای اینکه از شر گربه راحت شود، یک روز گربه را زد زیر بغلش و ۴ تا خیابان آن طرف تر ولش کرد. خوشحال برگشت به منزل اما دید که گربه زودتر برگشته! چند روز بعد که حسابی از دست گربه کلافه بود از غفلت همسرش استفاده کرد و گربه را گذاشت داخل ماشین و رفت و رفت و بعد از گذشتن از چند بولوار، پل و رودخانه گربه را پرت کرد پایین! اما دو ساعت بعد زنگ زد به همسرش و پرسید: «اون گربه مسخرهات خونه است؟» خانم اسمیت جواب داد: «همین الان اومده! برای چی؟» مرد: «گوشی رو بده بهش، من گم شدم!»