
مرد جوان شب به شهری کوچک رسید و ناچار به هتل قدیمی شهر رفت. مسئول پذیرش کلید را داد و گفت: «تو طبقهای که شما هستی یک اتاق با شماره 27 هست؛ لطفاً اصلاً نزدیکش نشو». دیر وقت بود و کنجکاوی بر مرد جوان چیره شد؛ از اتاقش بیرون زد و رفت به سمت اتاق شماره 27. درِ اتاق ظاهری معمولی مثل بقیه اتاقهای هتل داشت. در را باز کرد و با اتاقی خالی مواجه شد؛ تصور کرد مسئول پذیرش قصد شوخی با او را داشته، لحظهای که قصد خروج داشت، صدایی آهسته گفت: «این اتاق آخرین خواب تو را رقم میزند». مرد جوان خندید و بلند گفت: «اومدم هتل، اتاق فرار که نیومدم؛ این شوخیها چیه دیگه»؟ به اتاقش رفت؛ وقتی صبح از خواب بیدار شد، متوجه شد اتاقی که در آن خوابیده بود تبدیل به شماره 27 شده. خدمتکاری عجیب و مرموز در حالی که لبخندی ترسناک داشت برایش صبحانه آورد و گفت: «حالا تو صاحب نفرین هستی و دیگه نمیتونی از اتاق خارج بشی».