آق کمال نان می‌خرد

نویسنده:

مترجم:

آقا ما از همو روز اول ازدواج‌مان با نون خریدن مشکل داشتُم. هنوزم مایه چینگ چینگ مو و عیاله. دیروز عیال بهم پیامک داد که دو تا نون بخر. مویَم شب برگشتنا تو او سرما یک نونوایی ره شامسی پیدا کردُم که وا بود. ولی 20 نفر تو صف بودن. گفتُم حالا وایمستُم دِگه. نیم ساعتی تو صف بودُم تا نوبتُم رسید. نونواهه پرسید چندتا؟ دیدُم ای همه تو صف قندیل بستُم، حیفه دو سه تا بیگیرُم. گفتُم بیست تا. گفت 15 تا بیشتر نمدِم، گفتُم جنهدم ضرر، بده. شاد و خندون هم تا پامه گذاشتُم تو خانه و عیال چشمش به نونا افتاد، یَگ جیغی کشید که فکر کردُم حواسُم نبوده و گردنُم کنده شده یا لااقلش دگه یَگ پام قطع رفته! اخماشه کرد تو هم و گفت: «بهت گفتم چند تا؟» گفتُم: «شما فرمودن دو تا» عیال گفت: «الان این دو تاست؟ شمردن یادت رفته؟ یا می‌خوای با من لج کنی؟ یا دوست داری نشون بدی که رئیس خونه تویی؟ یا...» گفتُم: «عزیز دلُم ای حرفا چیه؟ نه بابا هیچ کدومش. فقط چون زیاد تو صف واستادُم، گفتُم غنیمته بیشتر بیگیرُم.» عصبانی گفت: «پس چون غنیمته، خودت هم میری اینا رو تو فریزر جا می‌دی!» اِنا حالا خوب رفت. آقا ما ره مِگی بیشتر از او زمانی که تو صف بودُم، داشتُم با کشوهای فریزر ور مِرفتُم تا نونا ره جا بدُم. عیال هم مثل چی بالای سرُم دست به سینه واستاده بود و تلاش نافرجام مو ره تماشا مِکرد. آخرش هم گفت: «پاشو پاشو، الان کشوها رو می‌شکنی...» ایم از ای!
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین