سوگ جهانپهلوان پنجاهوهفتساله شد
عمو حیدر: تختی «دوست خدا» بود
نویسنده: سارا اصلانی
مترجم:
سالمرگ جهانپهلوان تختی پنجاهوهفت ساله شد. امروز درست 57 سال از درگذشت بزرگمردی میگذرد که نهتنها غبار ایام، یاد و خاطرهاش را کمرنگ نمیکند بلکه هر سال بیش از سال قبل، عیاریهایش نمود مییابد و فقدان بزرگیهایش روح ورزش را میآزارد. مردی که هنوز همدورهایهایش با یادآوری روزگاری که با او سپری کردهاند، خاطرهبازی میکنند و با نقل سینهبهسینه این خاطرات، ابعاد تازهای از پهلوانیهایش را رو میکنند. سیدعلیاکبر حیدری یکی از معدود همدورهایهای غلامرضا تختی است که همیشه خاطرهای ناگفته برای گفتن دارد؛ رفاقت او و تختی به قدری عمیق و نزدیک بود که جهان پهلوان تختی، برایش لقب «عمو حیدر» را انتخاب کرد و با همین عنوان هم صدایش میزد. حیدری که برجستهترین خاطره اش از تختی مربوط به هماتاقی بودنش با او در المپیک ۱۹۶۴ توکیو است، در گفتوگویی اختصاصی با خراسان به روزی برمیگردد که در جوار جهانپهلوان به خرید سال نو رفتند. عموحیدر روایت خاطرهسازش را از اینجا برایمان بازگو میکند: «همانطور که میدانید من افتخار آن را داشتم که در معیت آقا تختی در المپیک 1964 توکیو حضور داشته باشم. او مردی دوستداشتنی و مردمی بود. او از مردم و در کنار مردم بود. خاطرات زیادی از او دارم ولی امروز یاد روزی افتادم که نزدیک شب عید، با تختی به بازار تهران رفتیم. جایی بود که لباس بچگانه داشتند و خیران برای بچههای یتیم و بیبضاعت لباس شب عید خریداری میکردند. من به اتفاق این مرد بزرگ و تعدادی از بچهمدرسهایها برای خرید به بازار رفتیم. بچهها کتها را میپوشیدند و اگر کت اندازه بود، فروشنده شلوار را هم در کیسه میگذاشت و آقا تختی لباس را به بچهها هدیه میداد. یکی از بچههایی که همراه ما بود، وقتی لباسش را پوشید رو به جهانپهلوان کرد و پرسید: آقا شما خدا هستید؟ تختی لبانش را گزید و گفت نه قربانت شوم؛ من خدا نیستم. بچه دوباره گفت: پس تو دوست خدایی. چون من دیشب در خواب از خدا خواستم که برای شب عید یک دست لباس نو داشته باشم و امروز شما واسطه شدید و به من لباس دادید. شادروان تختی با شنیدن این حرف، بچه را بغل کرد و بوسید.»
حق با آقا تختی بود
عموحیدر اما حرفهایش را با بازگو کردن خاطرهای از المپیک توکیو تکمیل میکند: «المپیک 1964، تقریبا 20 ساله بودم که برای نخستین بار همراه با آقا تختی حضور در این رویداد را تجربه میکردم. وقتی وارد کمپ تمرینی شدیم، خوابگاهمان را به ما نشان دادند. من، آقا تختی و شادروان عبدا... خدابنده در یک اتاق اسکان داشتیم. زمانی که وارد کمپ شدم، دیدم دوچرخههای زیادی برای رفت و آمد ورزشکاران گذاشتهاند. بلافاصله 3 دوچرخه برداشتم و با این تصور که ممکن است فردا دوچرخهگیرمان نیاید، هر سه را به اتاقمان بردم. جهان پهلوان وقتی دوچرخهها را دید، سوال کرد اینها چیست؟ گفتم آقا من آوردهام تا اگر خواستیم جایی برویم، پیاده نرویم. آقا تختی رو به من کرد و گفت پسر جان اینجا دوچرخه زیاد است. اینها را سرجایشان بگذار. حق با آقا تختی بود. فردا هرجا را نگاه کردم پر بود از دوچرخه.»
شهلا عین خود تختی پهلوان بود
علیاکبر حیدری اما در مواجهه با یک سوال بیپاسخ درخصوص راز مرگ غلامرضا تختی، اینکه خودکشی بوده یا خیر، حرفهای جالب توجهی میزند: «دقیق نمیدانم. فقط با شناختی که از تختی دارم، میخواهم بگویم تختی اصلا در نخ سیاست و سیاستبازی نبود. کسی هم به او کاری نداشت. برخی میخواهند ماجرای مرگ تختی را بهنوعی به گردن همسرش بیندازند درصورتی که شهلا توکلی بانوی بسیار دوستداشتنی و عین خود تختی، پهلوان بود. شهلا، تختی را بسیار دوست داشت ولی برخی، حرفهایی میزنند که با واقعیت فاصله دارد. به نظر من هرکسی به فراخور حال خودش داستانی درباره مرگ تعریف میکند. همه او را دوست داشتند چون آدم مثبتی بود.»
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین