بیپولی نوجوانانه در کافه
نویسنده: آنالی اکبری
مترجم:
چهارده ساله بودم که اولین کافه نشینیها را تجربه کردم؛ بقیه اعضای گروه دخترانی شانزده هفده ساله بودند و طبیعی است که گروهمان اسم مخصوصی داشت و طبیعیتر است که فکر میکردیم با حالترین اکیپ دنیا را تشکیل دادهایم که نداده بودیم و این توهمی است که همه نوجوانها دچارش هستند و چند سال بعد با نگاهی به گذشته به گوشهای زل خواهند زد و زیر لب خواهند گفت: «آخه چرا؟ آخه چرا»؟ پنج تایی راهی کافههایی که حالا دیگر بیشترشان از دنیا رفتهاند میشدیم و هر و کرهای نوجوانانه میکردیم و به چیزهایی قهقهه میزدیم که دیگران به آن لبخند هم نمیزدند؛ بعد از روی منو ارزانترین خوراکی ها را انتخاب میکردیم و یک میلک شیک شکلات و یک چیپس و پنیر را پنج نفری میخوردیم و آن قدر سر و صدا میکردیم که معمولا صاحب کافه دچار افسردگی میشد؛ اما نمیدانست که ما برایش ضربهای مهلکتر هم آماده کردهایم موقع حساب کردن میز بود که دستها در جیب کیف و شلوار فرو میرفت و با اسکناسهای خرد راننده تاکسیپسند بیرون میآمد و صد تومانیها و دویست تومانیها و پانصد تومانیها روی هم سوار می شدند و اسکناسهای پاره خودشان را لای بقیه مخفی میکردند و بالاخره آنقدر ته جیبها را میگشتیم تا عدد طلب شده جور شود. قیافه صاحب کافه بعد از در دست گرفتن یک مشت اسکناس ریز بعد از تحمل آن همه شلوغ کاری و سر و صدا درست شبیه کسی بود که همین حالا قرار است طناب را دور گردن بیندازد و گره را سفت کند و تمام.
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین