آرزوی پرواز از علقمه

چند سطر عاشقانه از شهید ابوالفضل رفیعی جانشین فرمانده لشکر5 نصر خراسان در آستانه 41 سالگی پرواز

نویسنده: صادق غفوریان

مترجم:

سال 57 که انقلاب شد، جوانی 23 ساله بود که در حوزه علمیه تحصیل می کرد. شور جوانی و ظلم ستیزی از همان دوران قبل از انقلاب در مرام و مسلکش وجود داشت به طوری که حتی قبل از آغاز جنگ تحمیلی در مسئولیت های مختلفی همچون مسئول گشت سپاه مشهد و فرمانده عملیات سپاه سقز در مقام مبارزه با منافقان برآمده بود. در دوران دفاع مقدس در مسئولیت‌هایی همچون فرماندهی تیپ امام صادق(ع) که ویژه روحانیون بود و همچنین جانشینی لشکر 5 نصر خراسان که آن موقع محمد باقر قالیباف فرمانده آن بود، در مقام یک رزمنده شجاع و دلیر، حکم سربازی خود برای وطن، قرآن و ناموس را گرفت.
آرزوی ابوالفضل چه بود؟
در تاریخ این چند دهه پس از دوران جنگ تحمیلی، بارها در خاطرات باقی مانده از شهدا شنیده یا خوانده ایم که هریک از آنان، حتی برای نحوه شهادتشان هم آرزوهایی داشتند. یکی از این آرزوها، آرزوی ابوالفضل رفیعی بود که می خواست مانند صاحب نامش حضرت ابوالفضل العباس(ع) در کنار نهر علقمه به شهادت برسد. قالیباف که در لشکر 5 نصر فرمانده ابوالفضل بود، روایت می کند: «ابوالفضل یک طلبه رزمنده و عملیاتی بود. چندین بار مجروح شده بود، در جبهه‌های کردستان تا جنوب. در یکی از مجروحیت‌ها پشت ابوالفضل پر شده بود از ترکش‌های ریز که در سطح پوست متوقف شده بودند. گفتم ابوالفضل شانس آوردی که ترکش‌ها عمیق نیست وگرنه آبکش شده بودی. برگشت و گفت من این طور شهید نمی‌شوم. من «ابوالفضل» هستم و قراری با خدا دارم. من باید برسم به فرات و علقمه... گذشت تا شب عملیات خیبر. دم غروب در آبراه «شط علی» آماده حرکت شده بودیم که صدایم کرد و گفت ببین باقر، امشب شب رفتن من است. من امشب به فرات می‌رسم و موعد قرارم با خدا امشب است. گفتم شوخی نکن. گفت مطمئنم که ما دیگر همدیگر را در این دنیا نخواهیم دید. همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم... ابوالفضل درست می گفت. آن شب آخرین دیدار ما در این دنیا بود. تا فرات رفت و برنگشت.»آری؛ ابوالفضل 4 اسفند 1362 در عملیات خیبر، این گونه در کنار علقمه و آن طور که آرزو داشت همچون ابوالفضل العباس(ع) که در روضه ها طور دیگری برای این شهید کربلا اشک می ریخت، در کنار علقمه به شهادت رسید اما پیکر مطهرش مفقودالاثر شد.

پس از 34 سال آمد، دوست داشت گمنام باشد 
سرانجام سال 1396 پس از چند مرحله آزمایش های خون «دی ان ای» از فرزندان ابوالفضل، مشخص شد که پیکر این شهید که سال 1390 در تفحص پیدا و در دانشگاه فردوسی مشهد تدفین شده، حالا کشف هویت شده است. فاطمه دهقانی می گوید: «از وقتی گمنام شد گفتیم خواسته خودش است. الان هم که آمده خواسته خودش بود که به نام شهید گمنام دفن شود. پیکرهمسرم به همراه پیکر شهید عبدالحسین برونسی و چند شهید دیگر در 19 اردیبهشت 1390 تفحص شده بود. پیکر ایشان به عنوان شهید گمنام به دانشگاه فردوسی رفت و به خاک سپرده شد. ولی دلتنگی ما از همان وقتی که رفت شروع شده بود. بچه‌ها دلتنگ می‌شدند اما به ظاهر بروز نمی‌دادند.»
​​​​​​​
خون فواره زد
عباس پارسایی داماد خانواده شهید رفیعی و کسی که تا آخرین لحظات در کنار ابوالفضل بوده است، نحوه شهادت او را نقل می کند:
صبح چهارم اسفند 1362 از هورالهویزه عازم منطقه عملیاتی شدیم...نزدیک منطقه الازیر بودیم که به فرمان شهید ابوالفضل رفیعی بعد از خواندن نماز صبح وارد عمل شدیم. دقیقاً بعد از نماز درگیری ما شروع شد که تا حدود ساعت 10 یا 10.5 ادامه داشت. متأسفانه نیروهای عراقی توانستند ما را دور بزنند... در این شرایط شهید رفیعی بعد از تماس با فرماندهان دستور عقب‌نشینی نیروها را به سمت الکساره، البیضه و الصخره که 10 کیلومتر با ما فاصله داشتند، صادر کرد... من به همراه شهید حمید آزمایش و شهید ابوالفضل رفیعی بودم. در حرکت بودیم که تک‌تیراندازهای دشمن ما را نشانه گرفتند و من و شهید حمید آزمایش و شهید رفیعی رفتیم با دشمن درگیر شدیم. در حالی که به سمت دشمن تیراندازی می‌کردیم و نارنجک می‌انداختیم، یک گلوله به شاهرگ حمید خورد و نتوانست ادامه بدهد. من و شهید رفیعی تنها ماندیم. همین طور که می‌رفتیم سؤال کردم ممکن است عراقی‌ها بین الکساره نیرو هلی برد کنند؟ گفت بعید نیست. یک نگاه دیگر به من کرد. من گفتم یعنی امکان دارد اسیر شویم؟ تا این را گفتم یک حالتی در وجود ایشان رخ داد. در همین حین تیری به سرش اصابت کرد و با صدای آه روی زمین افتاد.  بالای سرش نشستم. خون با حالتی که حباب می‌شد از سرش بیرون می‌زد و روی صورتش پخش می‌شد. سریع از داخل جیبش کالک عملیاتی و کلت منور را درآوردم و آرم سپاه را از لباسش جدا کردم. کالک عملیاتی خودم را هم همراه کالک عملیاتی ایشان چند متر آن طرف‌تر با یک نارنجک منفجر کردم. تا بلند شدم حرکت کنم عراقی‌ها صدایشان درآمد. ایست می‌دادند و تیراندازی می‌کردند. من هم که دیگر چاره‌ای نداشتم دست‌هایم را بالا بردم و اسیر شدم. از 4 اسفند ماه سال 1362 تا سال 1369به مدت هفت سال در اسارت دشمن بعثی بودم. 
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین