بدشانسی محض

نویسنده:

مترجم:

​​​​​​​
وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می‌کرد و می‌سوخت؛ چشم‌هایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده. او گفت: «آقای فوجیما شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.» با ضعف پرسیدم: «من کجا هستم؟» زن گفت: «در ناگازاکی.»الن ایی مه یر
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین