آق کمال باز هم خانهتکانی میکند
نویسنده:
مترجم:
هفته پیش که یکی دو روزی تعطیل رفتِم، عیال پیله کرد که وَخه خانهتکانی کنِم. حالا مویَم که از کار کردن بدُم میه، دِگه از خانهتکانی که وحشتناک چندشُم مِشه. ولی چاره نِبود. گفت «بریم از اتاق کتابخونه شروع کنیم.» گفتُم برِم. گفت «اول هم باید کتابهای اضافیت رو رد کنی بره.» گفتُم مگه کتاب هم اضافی مِره؟ گفت «من نمیدونم، خیلی جا گرفتن» اِنا حالا خوب رفت! گفتُم خب بِرم ببینِم چیا هستن. صبح بود شروع کردِم همه کتابا ره آوردُم پایین، گردگیری کردِم و مرتب چیدِم. بعد گفتِم خب حالا اضافیهاشه پیدا کنِم. به هرکدوم که نگاه مکردُم دلُم نمیآمد که ردش کنُم بِره، ولی چارهای نبود، واقعا دِگه جا نداشتِم. عیال هم واستاده بود بالای کلهام و هی مگفت «اینو که خوندی، برای چی نگه میداری؟ بده برسه به دست یکی که نخونده. حیفه اینجا بمونه.» راست هم مُگفت. خلاصه چشمتان روز بد نبینه، تقریبا یَگ سوم کتابا ره جدا کردُم و گذاشتُم یَگ گوشه اتاق. بقیه رَم چیندُم تو کتابخانه. دِگه ظهر رفته بود. جاتان خالی ناهار هم یَگ اشکنه مشتی زدِم. حالا ما ره مِگی، گیج خواب، مگه مِتنستُم کار کنُم؟ عیال پیله که «پاشو کار رو تموم کنیم.» خلاصه به هر بدبختی بود همه چی تِموم رفت که چشمتان روز بد نبینه، عیال گفت «خب حالا این کتابهای اضافه رو هم ببر بیرون»! اِنا حالا خوب رفت. گفتُم کجا ببرُم؟ گفت «نمیدونم، اتاق باید مرتب بشه. جلوی چشمم نباشه.» سرتانه درد نیارُم، همه ره چپوندُم تو صندوق عقب ماشین، تا ببینُم چی کار مِره. ایَم از تعطیلات ما و قسمت اول خانهتکانیمان.
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین