زرد قناری، زرد نور

روایتی از مراسم تشییع باشکوه شهید سیدحسن نصرا...

نویسنده: مهدی قزلی

مترجم:


از فرودگاه رفیق حریری بیروت که بیرون آمدم هوا ابری بود. نه آن قدر سرد بود که استخوان سوز باشد، نه آن قدر گرم که بگوییم دیگر بهار شده. باران نم نم می‌آمد، نه آن قدر زیاد که کلاه و چتر روی سر بکشم نه آن قدر کم که بی محابا بایستم منتظر هادی. هوا گرگ و میش بود. نه آن قدر تاریک که شب شده باشد، نه آن قدر روشن که روز مانده باشد. توی این فضای سردرگم زمین و آسمان دنبال یک ماشین سیاه می‌گشتم که فلاشرش روشن باشد. هادی را دیدم که گردن کشیده بود مرا پیدا کند. صدایش کردم. همدیگر را بغل کردیم. از اردیبهشت و نمایشگاه کتاب ندیده بودمش.

هادی از بیروت تماس گرفت که بیا. گفتم دوم اسفند سالگرد پدرم است و نمی‌توانم. گفت خاک سپاری سه روز بعد است. گفت واقعا نمی‌خواهی تشییع سید را درک کنی؟
گفتم راستش اتفاقا سوالی دارد به ذهنم پنجه می‌کشد. از بعد شهادت سید و اتفاقات جنگ می‌خواهم بدانم کار حزب‌ا... تمام شده یا نه، من وابستگی و دلبستگی مردم به سیدحسن را در سفرهای قبلی دیده بودم.
این را توی دلم گفتم و مرور کردم. به هادی گفتم می‌آیم...
هادی گفت استراحت یا دور دور؟ گفتم برای استراحت نیامدم. راه افتاد. گفت سر شب است و مزار شهدا الان حسابی شلوغ، حاج مهدی را برداریم و برویم مزار.
حاج مهدی نزیه پدر دو شهید بود. یکی از پسرهایش در سوریه شهید شد. یکی هم در همین جنگ اخیر. هادی با پسر کوچک حاج مهدی حسابی رفیق بود. توی کوچه‌های تنگ ضاحیه پیچ پیچ می‌خوردیم. بلوک ساختمان‌ها مثل دندان‌های نامرتبی بودند که جرم‌گیری لازم داشتند. بین‌شان هم یک دفعه یک ساختمان فروریخته بود، دندانی شکسته. سر راه خانه حاج مهدی به هادی گفتم این همه اطلاعات دقیق را نمی‌شود جاسوس بدهد به اسرائیل. اصلا خود سیدحسن هم این قدر اطلاعات با جزئیات نداشت.

هادی چشم‌هایش را تیز کرده بود که توی کوچه‌ها به ماشین‌های دیگر نمالد. بی این که به من نگاه کند گفت ترکیبی بوده. ترکیبی از تکنولوژی، هوش مصنوعی و نیروی انسانی. گراف ارتباطات موبایل‌ها و رفت و آمدها و تجمع‌ها در طول زمان، همراه با تایید عامل انسانی. بعد هم نباید فکر کرد که کار یکی دو روز است. برای پیجرها سال‌ها وقت گذاشتند. اصلا هیچ کدام از ضربه‌ها به اندازه ضربه پیجرها مهم نبود.
اولین بار که رفتم لبنان برای یک دوره آموزش داستان نویسی بود. از آن موقع با مترجمم علی دوست شدم و گاهی از هم خبر می‌گرفتیم. بعد از ماجرای پیجرها کلی تماس گرفتم تا بالاخره پیدایش کردم. می‌گفت این جا مثل آخرالزمان شد. ناگهان از هر نقطه در ضاحیه و بیروت و جنوب صدای انفجار آمد و به دنبالش صدای آه و ناله و بعد آژیر آمبولانس‌ها و بعدتر شلوغی و قیامت بیمارستان‌ها. در یک لحظه نزدیک سه هزار نفر مجروح شدند. سه هزار نفری که هر کدام مسئولیتی داشتند؛ حالا مسئولیت کوچک یا بزرگ.
دو سه هفته بعد به کمک دوستی در بیمارستان بقیة ا... رفتم عیادت مجروحان پیجری که آورده شده بودند ایران. بیشترشان چشم و دست از دست داده بودند و بیشترشان باور نداشتند سیدحسن شهید شده. دروغ چرا، خودم هم دوست داشتم این یک خدعه جنگی باشد برای حفظ او که برای ما نماد شجاعت و صداقت و کارآمدی بود، چیزهایی که الان آرزویش را داریم. در بیمارستان بقیة ا... چند تا بچه کوچک را هم دیدیم که پیجر پدرهایشان را زودتر از آن ها برداشته بودند و ... بگذریم. دوستم علی البته سالم بود.

هادی جایی پارک کرد و حاج مهدی را آورد. سلام کردیم و اهلا و سهلا گفتیم و رفتیم سمت مزار شهدا. شلوغ بود. مزار شهدای بچه‌های حزب‌ا... قبرستان نیست. درست وسط زندگی است. بلوک‌های کناری مسکونی هستند. من پشت سر حاج مهدی بودم. به قبرها که نزدیک شد دست راستش را بلند کرد و گفت السلام علیک یا انصارا... . سلام دادن حاج مهدی به شهدا ادامه داشت. چشم بستم و خودم را از زمان و مکان خارج تصور کردم. جملاتش مثل زیارت عاشورا بود.
انگار که ما به یک جماعت آشنا برسیم و برای‌شان دست بلند کنیم و سلام و علیک کنیم. انگار شهدایشان زنده باشند. حاج مهدی به پسرهایش سلام نکرد به همه سلام کرد. حاج مهدی نگفت السلام علیک یا انصار سیدحسن نصرا... . گفت السلام علیک یا انصار ا... ... این آیه توی ذهنم روشن شد: یَا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُمْ وَیُثَبّتْ أَقْدَامَکُمْ.
سوالی که مرا کشیده بود بیروت مرور کردم: آیا حزب‌ا... تمام شده؟ حاج مهدی نزیه بدون این که سوالم را بداند، داشت راهنمایی‌ام می‌کرد... سلام بر یاریگران خدا... یثبت اقدامکم...
حاج مهدی نشست پای قبر پسرهایش. دو پسر 20 سال با هم اختلاف سنی داشتند. احمد بزرگ تر بود. پسر کوچک تر هم‌نام هادی بود. هادی، رفیقم، گفت خبر شهادت هادی نزیه را این طور فهمیدم که آمدم این جا و دیدم حاج مهدی سر قبر احمد نشسته با شمع‌های بیشتر. اولش فکر کردم آمده به احمد سر بزند ولی وقتی عکس هادی را کنار عکس احمد دیدم دنیا دور سرم چرخید. هادی تازه داماد شده بود.
حاج مهدی سیگاری گیراند. بی غم، با لبخند. نه جای خوبی بود نه وقت خوبی ولی فرصت‌های من زیاد نبود، پرسیدم: داغ کدام‌شان سخت‌تر بود؟ و منتظر بودم بگوید هادی. گفت داغ احمد سخت بود. ما این جا پسرها را بزرگ می‌کنیم که شهید شوند ولی وقتی احمد شهید شد، شوکه شدیم. نمی‌دانستیم از دست دادن درد هم دارد. اما وقتی هادی شهید شد اصلا... ما با شهادت احمد دیگر ساخته شده بودیم.
بلند شدم و بین مزار شهدا قدم زدم. همه قبرها بیش از یک شهید دارد. روی قبرها شمع روشن است و پرچم زرد حزب‌ا...، جابه جا، کوچک و بزرگ روی قبر شهداست. زردی به چشم می‌آید. زرد قناری، زرد نور. هوا سرد است ولی مزار داغ است. هنوز داغ در این مکان حس می‌شود. مردم هنوز فرصت نکرده‌اند دوره سوگ‌شان را تکمیل کنند. تا خود را از آوارگی خلاص کنند، تا جنازه را پیدا کنند، تا دفن کنند، تا عزاداری کنند... قبری را دیدم برای یک پدر و پسر. هانی سه روز مانده به عروسی اش شهید می‌شود. او را دفن می‌کنند و خانواده عزادار می‌شود. ده روز بعد پدرش شهید می‌شود. همان سنگ قبر را برمی دارند، پدر را به پسر ملحق می‌کنند و همان سنگ را دوباره می‌گذارند. حتی این فرصت نیست که اسم پدر را اضافه کنند. این خانواده هنوز در سوگ است. پسری را دیدم نشسته سر قبری و زل زده به عکسی که نمی دانم پدرش بود یا برادر... گریه نمی‌کرد، فقط زل زده بود. گمانم در ماجرای شهادت سیدحسن، همه بچه‌های حزب‌ا... بلکه همه شیعیان دچار این شوک عاطفی شدند و فرصت سوگ هم ازشان گرفته شده بود. حالا این فرصت داشت به دست می‌آمد.
نزدیک نیمه شب شده بود. هادی، حاج مهدی را از چنگ دوربین‌ها بیرون کشید و رساندیمش خانه و رفتیم بخوابیم. صبح می‌خواستیم برویم جنوب.

هادی ماشینی جوریده بود که ما را ببرد جنوب، ما یعنی دکتر مهاجرانی که حدود ربع قرن پیش وزیر فرهنگ بود و الان ساکن لندن و شایان جوان خبرنگاری که دوست هادی بود و من. وجه اجتماع ما هادی بود و ارتباط و دوستی قبلی با او. هادی که استاد دانشگاه بود، در دوران تاخت و تاز داعش دست به قلم و اسلحه، همراه بچه‌های ایرانی و عراقی و سوری جنگیده بود و نوشته بود. یک موقعی گفته بودم کتاب «بوی انار و انتحاری» او بهترین کتاب در مورد داعش است.
چای را دکتر مهاجرانی تیار کرده بود، کمی میوه و خوراکی و دل و دیده‌های مشتاقی که می‌خواست جنوب را ببیند. جنوب هم یعنی جنوب لبنان، جایی که اسرائیل همین چند روز پیش از آن جا خارج شده بود. برای‌مان روشن بود که می‌رویم ویرانی ببینیم اما دل‌مان می‌خواست برویم، نه دنبال خرابی، دنبال امید، دنبال جواب سوالی که به زبان نیاورده بودم.
هادی راند به سمت صیدا. توی راه با آقای مهاجرانی که هفت دهه عمر را پشت سر گذاشته بود درباره کتابش حاج آخوند حرف زدیم. من از گروه شعرای عرب ایرانی که چند سال قبل آوردم لبنان و به کمک آقای زائری و شریعتمدار در شهرهای مختلف با شعرای لبنانی بر سر سفره شعر نشاندم، گفتم و راه کوتاه شد به نبطیه. اسرائیل بازار قدیمی نبطیه را زده بود. درست روبه روی خرابه‌های بازار در مسجدی نماز خواندیم و راه افتادیم. از روی رود لیتانی گذشتیم و بین کوه‌های آن جا پیچ پیچ زدیم. طبیعت جنوب لبنان ترکیبی است از طبیعت مازندران و جنگل‌های غرب کشور، باصفا و زیبا. زندگی جاری بود. ما داشتیم می‌رفتیم سمت مارون الراس و بنت جبیل. مقصد اول‌مان کفرکلا بود که دیشب برف باریده بود و راهش را سخت کرده بود. قبلا دوبار رفته بودم مارون الراس. روستایی در صفر مرزی که نسبت به اسرائیل در بلندی قرار دارد و می‌شود از آن جا زمین‌ها و ماشین‌ها و ساختمان‌های اسرائیلی‌ها را دید. توی این روستا پارکی ساخته شده بود به اسم ایران؛ پارک ایران. تفرجگاه مردم شده بود که بیایند جلوی چشم اسرائیلی‌ها منقل روشن کنند و غذا بخورند و قلیان بکشند.
قبل از بنت جبیل جایی از ماشین پیاده شدیم. کنار جاده را شخم زده بودند. خاک زیر و رو شده تیره بود، خاک زنده. معلوم بود تازه شخم خورده. یعنی توی همین چند روز بعد از جنگ و آتش بس. مردم برگشته بودند و زندگی را شروع کرده بودند.

راه‌ها در لبنان کوتاه است. در مسجد اصلی بنت جبیل ایستادیم. آقای مهاجرانی در مسجد دو رکعت نماز تحیت خواند. من گلدسته و گنبد زخمی مسجد را سیر می‌کردم. مسجد سرپا بود اما سرد. نور از سوراخ‌هایی که گلوله‌ها در گنبد ایجاد کرده بودند، می‌تابید. طبقه پایین اما مرتب بود. معلوم بود نماز برقرار است. بنت جبیل زیاد صدمه ندیده بود، شهری که سیدحسن آن سخنرانی معروفش درباره مقایسه سستی اسرائیل با خانه عنکبوت را بین مردم انجام داد.
مارون الراس فقط چند دقیقه با بنت جبیل فاصله دارد. از یک جایی راه آسفالت خاکی شد. قبلا این مسیر خاکی نبود. بولدوزرهای اسرائیلی آسفالت‌ها را خراب کرده بودند. خانه‌ها کم کم خراب، روی بلندی که رسیدیم دیگر خانه سالمی نبود. خرابی خانه‌ها به کناره جاده کشیده شده بود. باران و برف زمین ها را گل کرده بود. میلگردها از میان آوار بیرون زده بود. هادی از این به هم خوردگی نمی‌توانست راه را به سمت پارک ایرانی پیدا کند. پسر نوجوانی از روبه رو با موتور می‌آمد. از او سوال کردیم . او با دست راهی را نشان داد. کمی جلوتر مرز اسرائیل معلوم شد و البته پارک که هیچ چیز ازش باقی نمانده بود. جلوتر پرچم ایران را کسی با یک میله و بلوک سرپا کرده بود. دیدن پرچم وطن بیرون از ایران یک حال غیرقابل توصیفی برای من دارد. قلبم را توی سینه حس کردم. جلوتر رفتیم. پرچم کنار سر مجسمه حاج قاسم بود که روی زمین بود. من اگر جای اسرائیلی‌ها بودم این سردیس را با خودم می‌بردم. باد خیلی سردی می‌وزید. دکتر مهاجرانی رفت سمت حاج قاسم. شنیده بودم که بین‌شان رشته محبتی است. ایستادیم و با پرچم و سردیس حاج قاسم عکس گرفتیم. ویرانی‌ها شبیه هم هستند، مثل آبادانی نیست که تکثر داشته باشد. خانه‌ها وقتی سرپا هستند متفاوت اند، وقتی خراب باشند همه تلی از آوارند. باد و سرما و آوار ترغیب‌مان کردند که زیاد نمانیم. وقتی سوار ماشین شدیم و دور زدیم تازه متوجه درخت‌ها شدم. درخت هایی که از ریشه درآورده شده بودند. معلوم بود چیزی مثل بولدوزر تیغه اش را گذاشته به کمر درخت‌ها و فشار آورده تا درخت خم شود و بن کن. ریشه درخت‌های افتاده از خاک بیرون مانده بود. اسرائیل حتی با قطع درخت‌ها می‌خواهد دلبستگی و وابستگی و امید مردم را از بازگشت قطع کند. زنده باد دین و آیینی که پیامبرش موقع جنگ به سربازان دستور می‌داد درخت ها را قطع نکنید. فکر می‌کنم اسرائیلی‌ها هم این حدیث پیامبر را خوانده بودند!
جلوتر دو خانه بود در بلندی مسلط به سمت اسرائیل که سقف و ستون‌هایش فروریخته بود و میله‌ها ازش بیرون بود. این دو خانه که از سمت اسرائیل دیده می‌شد یک تفاوت با بقیه داشت. روی هر دو پرچمی در باد می‌رقصید. یکی شان پرچم حزب‌ا... بود و دیگری پرچم یا حسین. پرچم‌ها زرد بودند، زرد قناری، زرد نور. رنگ زندگی.

شنبه شب هادی گفت دکتر مهاجرانی گفته می‌خواهد از صبح زود برود مراسم تشییع. هادی به او گفته بوده که مراسم از حدود 11 شروع می‌شود و تشییع از حدود 2 بعدازظهر. دکتر مهاجرانی در جواب گفته باید سید را تکریم کنیم. می‌خواست بداند من هم صبح زودتر می روم که داخل زمین بشوم یا نه. آن جا که صندلی چیده بودند برای مهمان‌ها.
گفتم من دنبال سوالی آمدم این جا که جوابش داخل زمین ورزشگاه محل تشییع نیست. آن جا خواص جمع هستند. خواص یعنی آن هایی که نسبت و نسب‌شان با سیدحسن معلوم است. من می‌خواهم مردم را ببینم. من آمده‌ام ببینم حزب‌ا... بعد از سید سرپاست یا نه.
این ها را به هادی نگفتم. در دلم مرور کردم. به هادی گفتم خودم می‌روم تشییع. از ضاحیه، از نزدیکی بیمارستان حضرت رسول راه افتادم سمت جایی که برای دفن سیدحسن آماده کرده بودند. چرخی زدم و رفتم به سمت راه جدید فرودگاه که مسیر تشییع بود. محل مراسم یک استادیوم فوتبال بزرگ بود بین بیروت و ضاحیه. یعنی ما باید از ضاحیه می‌رفتیم به سمت بیروت و بعد از مراسم دوباره برمی گشتیم سمت ضاحیه که محل دفن سید بود. جایی که باید می‌پیچیدیم به طریق مطار، ازدحام بود، ازدحام واقعی. با صبر و فشار از آن جا گذشتیم. توی اتوبان وضع بهتر شد. در یک لاین زن ها و در یک لاین مردها می‌رفتند به سمت استادیوم. دست مردم پرچم زیاد بود، پرچم سبز جنبش امل و بیشتر پرچم زرد حزب‌ا... . از سمت جنوب هم می‌آمدند. مثل جوی های کوچک که از دره‌های فرعی به رودخانه اصلی می‌رسند، از تمام ورودی‌ها به اتوبان مردم سرازیر بود. سعی می‌کردم جزئیات را ببینم. مثل این که بچه‌ها در تشییع بودند. زن ها بچه‌های کوچکشان را همراه آورده بودند، توی بغل، توی کالسکه یا دست در دست. به نظرم کسی توی ضاحیه در خانه نمانده بود. اگر دزدی می‌رفت سر وقت خانه‌های مردم احتمالا کارش راحت بود. هرچند دزدها جرئت نمی‌کردند. هادی می‌گفت در روزهای جنگ که مردم از خانه‌هایشان رفته بودند به مناطق امن، تعدادی دزد آمده بودند سروقت خانه‌ها و جوان‌های محل هم آن ها را گرفته بودند و به تیرهای برق ضاحیه آویزان کرده بودند.
از بعضی بلندگوها صدای سید پخش می‌شد: ... ما به شهیدان‌مان نمی‌گوییم خداحافظ، بلکه می‌گوییم به امید دیدار، به امید دیداری همراه پیروزی خون بر شمشیر، به امید دیدار با شهادت، به امید دیدار در کنار محبوبان...
سیدحسن پیش روی یارانش بود نه پشت سرشان. پسرش را نفرستاده بود خارج از کشور در امان بماند. زودتر از خیلی‌ها پدرشهید شد.
آن روز در بیروت، بلکه لبنان همه راه‌ها به سمت استادیوم محل تشییع ختم می‌شد. کسی گم نمی‌شد. نزدیک استادیوم دوباره ازدحام شد. خودمان را به سختی رساندیم به ساختمان اصلی. یک عده جلوی در ورودی را گرفته بودند و می‌گفتند داخل پر شده. جمعیت ولی اعتنا نکرد و با چند یاحسین راه را باز کرد. داخل شدیم و دیدیم نگهبان‌ها راست می‌گفتند. انتهای پله‌ها پر از آدم بود. نمی‌شد وارد سکو‌ها شد. نیمی از استادیوم مال زن‌ها بود. با این حال در نیم مردانه، دخترهای بی‌حجاب پیدا می‌شدند با عکس سید یا پرچم حزب‌ا... . کمی در همان ازدحام ماندیم و بدون این که ببینیم چه می‌گذرد صدای جمعیت را می‌شنیدیم که گه‌گاه لبیک یا نصرا... می‌گفتند.
استادیوم را دور زدم. شلوغی مسیر ضاحیه به استادیوم قابل پیش بینی بود ولی تصمیم گرفتم بروم مسیر بیروت به استادیوم را هم ببینم. با زحمت خودم را رساندم شمال استادیوم. از مسیر شمال ماشین‌های مدل بالا می‌آمدند که معلوم می شد مسئول هستند. از استادیوم گذشتم و دوباره افتادم داخل طریق مطار. فکر می‌کردم در بیروت دیگر خبری نباشد. از یک پل هوایی بالا رفتم که خوب ببینم. مسیر شمال از مسیر جنوب خلوت تر بود ولی مردم می‌آمدند. مردها کروات زده، زن ها مکشفه‌تر ولی بودند و می‌آمدند.
سنگینی سوالی که از ایران با خودم آورده بودم، کمتر شده بود. از پل هوایی پایین آمدم. بین مردمی که از سمت بیروت می‌آمدند دوباره رفتم سمت استادیوم. از کنار خانواده‌ای می‌گذشتم. دختر کوچک خانواده که پرچم حزب‌ا... را به دست داشت از خواهر بزرگ ترش پرسید: امروز عاشوراست؟ خواهر بزرگ‌تر تاملی کرد و جواب داد عاشورا نیست ولی مثل عاشوراست. آدرس‌ها داشت می‌رساندمان به امام حسین.
اطراف استادیوم و توی خیابان گه‌گاه می‌دیدیم کسانی را که عصای سفید به دست داشتند و دست‌شان معیوب بود. یکی از دوستان می‌گفت: خوب شد سید شهید شد و زیاد با این بچه‌های پیجری روبه رو نشد وگرنه همیشه از دیدن‌شان شرمنده می‌شد.
وسط‌های برنامه بود که جنگنده‌های اسرائیلی در ارتفاع پایین از روی استادیوم رد شدند. مردم خودشان مشت سمت هواپیماها بلند کردند به: الموت لاسرائیل و هیهات مناالذله، جوانی ایرانی هم حرف‌های مختصر مفیدی درباره خواهر و مادر نتانیاهو گفت. بعدتر در عکس‌ها دیدم جوان عربی کفشش را گرفته سمت هواپیماها که پیامش شبیه همان حرف‌های مختصر و مفید است.
تابوت‌ها از گوشه میدان وارد شد و بچه‌های نخبه حزب‌ا... که معروف اند به رضوان دور تابوت‌ها را گرفتند، تابوت‌های زرد. تا آن موقع من در مردم شور دیده بودم و داغ، ناله ندیده بودم. تابوت اشک‌ها را درآورد. موسیقی‌ای که کارن همایونفر برای این برنامه ساخته بود قشنگ در پس زمینه نشسته بود، نه تبرج داشت نه بی تفاوت بود.
از صبح جایی برای نشستن پیدا نکردم. از استادیوم بیرون آمدم و در محوطه کمی نشستم. جمعیت تیره پوشیده بود و پرچم‌های زردرنگ در پس زمینه این تیرگی به چشم می‌آمد. بالاخره بعد از چند ساعت تابوت‌ها آمد خیابان، مثل قایقی در رودخانه خروشان. از بالای پل هوایی که نگاه می‌کردی یک رودخانه سیاهی بود با نقطه‌های زرد فراوان، زرد قناری، زرد نور.
ازدحام چنان زیاد شد که یاد منا افتادم وقتی از رمی جمره برمی‌گشتیم و در فشار جمعیت نزدیک بود بمیریم. یاد تشییع حاج قاسم افتادم وقتی نزدیک میدان فلسطین توی جمعیت نفسم بند آمد. این جا هم مردم خودشان مدیریت کردند و فشار کمتر شد. توی آن شلوغی یکی از رفقای رسانه‌ای را دیدم. گفت المیادین تخمین زده یک میلیون و 400 هزار نفر، فرانس پرس هم تخمین زده یک میلیون و 600 هزار نفر در تشییع شرکت دارند. المیادین و فرانس پرس سوال ذهنی‌ام را سبک‌تر کردند. درست در روزهایی که نتانیاهو در بین مردمش باید در دادگاه به اتهام فساد مالی جواب بدهد، یک سوم جمعیت لبنان آمدند درباره سید بگویند: انا لا نعلم منه الا خیرا.
​​​​​​​
سر مزار سیدحسن ایستاده بودم. تابوت میان دست مردم در کشاکش بود به سمت قبر. یاد روز دفن پدرم افتادم. وقتی بابا را توی قبر گذاشتند، تلقین خواندند و خاک ریختند، احساس می‌کردم ریشه‌ام را از دست داده‌ام. خیال می‌کردم در آن لحظه اگر باد تندی بیاید مثل برگ پاییزی من را می‌غلتاند و می‌برد به ناکجاآبادی که خرد شوم و تمام. یک سال گذشت و این طور نشد، ریشه من جسم پدرم نبود، هویتی بود که برایم ساخته بود. وقتی سید را داخل قبر می‌گذاشتند مردم حال آن روز مرا داشتند. این ها هم به زودی متوجه ریشه‌شان می‌شوند. دوره سوگ‌شان با خاک سپاری سیدحسن تمام می‌شود و جریان بازسازی شتابنده می‌شود. اول اسمش شهید می‌گذارند و با افتخار از او یاد می‌کنند.
یاد حرف پسر نوجوانی افتادم که در بیمارستان بقیة ا... تهران رفتیم عیادتش. پیجر پدرش در دست او منفجر شده بود و دو چشمش را از دست داده بود. پسر به مادرش که برای شهادت سیدحسن بی‌تابی می‌کرد، گفته بود: چرا این قدر گریه می‌کنی و متعجبی؟ مگر قرار بود سید چطور از این دنیا برود؟ قرار بود مریض بشود؟ سکته کند؟ توی رختخواب بمیرد؟ سیدحسن نصرا... دست کم باید شهید می‌شد!
ندای یاحسین در مزار طنین داشت. چشم می‌گرداندم یکی از این شال‌ها یا پرچم‌های زرد قناری را پیدا کنم و یادگار ببرم. باد سرد سر مزار می‌دوید زیر لباسم. نشستم گوشه‌ای و موبایلم را درآوردم. نگاهی به پیام‌ها کردم. یک ویدئو توجهم را جلب کرد. یک ویدئوی کوتاه از غدی فرنسیس، یک خانم رسانه‌ای مسیحی لبنان که تنم را لرزاند. این زن مثل ما بلکه بهتر و بیشتر سیدحسن و امام حسین را می‌شناخت. خبرنگار از او همان سوالی را کرد که من با خودم داشتم:
آیا غدی فرنسیس در تشییع حسن نصراللهِ پیروز شرکت می‌کند یا حسن نصراللهِ شکست خورده؟
فرنسیس بی‌درنگ جواب داد: البته پیروز، پیروز تا ابد. او خودش به ما گفت به امید دیدار با پیروزی خون بر شمشیر، خون او تا ابد بر شمشیر پیروز است. با میلیون‌ها نفری که در تشییع او شرکت می‌کنند، پیروز است، با ادامه تپش مقاومت در ملتش پیروز است. با بازگشت اهل جنوب به خرابه‌های روستاهای لب مرز و بازسازی‌شان پیروز است. با نسل‌های آینده که آن را روایت خواهند کرد، پیروز است‌. با صلابت مردمش پیروز است. فکر نمی‌کنم در طول تاریخ بشر جنگی پیش آمده باشد که تمام دنیا ضد یک تکه زمین کوچک بجنگد طوری که در جنگ 66 روزه اتفاق افتاد. با وجود این ها این صحنه‌ها افکار دیگری در من بر می‌انگیزد؛ او عشقش به حسین به حدی بود که در آن ذوب شد و او حسین زمان‌مان بود... شما حسینی باشی یا نباشی، مسلمان یا غیرمسلمان، شیعه یا غیرشیعه ... آرمان امام حسین این است که امام و رهبر دینی، اجتماعی و سیاسی بخشی از مردم، با باطل می‌جنگد و در راه پیروزی حق جان می‌دهد. در حالی که روایت این حق تا دهه‌ها و قرن‌ها و از نسلی به نسل دیگر ادامه پیدا می‌کند و اتفاقا در میان مردمی که به آن مومن هستند، افزایش می‌یابد. من معتقدم که خون سید نصرا... خونی حسینی و شعله‌ور است که سینه‌های انقلابیون آزاده را در منطقه و در تمام جهان تا ابد و تا آزادی شعله‌ور خواهد کرد. بنابراین او قطعا پیروز است.
فرنسیس تیر خلاص را به سوالم زد. 
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین