آمد بهار جان ها

در آستانه بهار شادی بخش، مرور کوتاهی بر بهاریه های ادب پارسی داشته‌ایم

نویسنده:

مترجم:

به قول خیام نیشابوری «پایان همه عمر جهان نیستی است/ پندار که نیستی چو هستی خوش باش» چه زمانی بهتر از هنگامه بهار برای دمی را خوش‌بودن و گذر از غم‌ها؟ بهار در فرهنگ این سرزمین تنها یک زمان از سال نیست، بلکه دعوتی است برای بازگشت به زندگی، عشق و امید. هرچند در دهه‌های اخیر، شاعران ما اندکی از سرودن بهاریه‌ها فاصله گرفته‌ و در شعرشان کمتر به این فضا پرداخته اند، اما ادبیات فارسی همچنان آکنده از بهاریه‌هایی است که می‌تواند حال دل هر انسانی را بهبود ببخشد.در شعر سعدی و حافظ تا شاعران معاصر، بهاریه‌ها بخشی از گنجینه غنی شعر فارسی را تشکیل می‌دهند. اشعاری که با وصف زیبایی‌های بهار، آغوش طبیعت را به روی ما می‌گشایند و ما را به تأملی در زیبایی‌های اطرافمان فرامی‌خوانند. در ادامه، نگاهی خواهیم داشت به بهاریه‌هایی که از دوران کهن تا امروز، حال و هوای تازه‌ای به ما بخشیده‌اند.

 آمد بهار جان‌ها ای شاخ‌تر به رقص آ 
آمد بهارِ جان‌ها ای شاخ‌تر به رقص آ
چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ
ای شاهِ عشق‌پرور، مانند شیرِ مادر
ای شیرجوش! در رو، جانِ پدر، به رقص آ
چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بُریدی، بی‌پا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی، آمد مرا که: چونی؟
گفتم: «بیا که خیر است»، گفتا: «نه شر» به رقص آ
از عشق، تاج‌داران در چرخِ او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش‌کمر! به رقص آ
ای مست ِ هست‌گشته، بر تو فنا نبشته
رقعه  فنا رسیده، بهرِ سفر به رقص آ
در دست، جام ِ باده، آمد بُتم پیاده
گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ
پایان ِ جنگ آمد، آواز ِ چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد، ای بی‌هنر! به رقص آ
تا چند وعده باشد؟ وین سَر به سجده باشد؟
هَجرم ببُرده باشد، دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی؟ گوید مرا: «فلانی!»
کای بی‌خبر! فنا شو! ای باخبر! به رقص آ
طاووس ِ ما درآید و آن رنگ‌ها برآید
با مرغ ِ جان سراید: بی‌بال و پر به رقص آ
و...
مولوی


برخیز که می‌رود زمستان
برخیز که می‌رود زمستان              
 بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه               
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار              
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز                 
 در باغچه می‌کند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق                
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند                     
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز                      
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار         
بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست             
 آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست     
 بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه می‌رسد دست      
سهلست جفای بوستانبان
سعدی

کوی یار
ز کوی یار می‌آید 
نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی 
چراغ دل برافروزی
چو گل گر خرده‌ای داری 
خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد 
سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل 
چنان مستِ میِ لعل است
که زد بر چرخ فیروزه 
صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن 
غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل 
غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل 
در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان 
به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست؟ 
ترک کام خود کردن
و...
 حافظ



ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک
آسمانِ آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه  شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم‌نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌بینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
و...

فریدون مشیری
​​​​​​​

کوچ بنفشه‌ها …
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را 
از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد
ای‌کاش
ای‌کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
در جعبه‌های خاک
یک روز می‌توانست
همراه خویش ببرد 
هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک

محمدرضا شفیعی کدکنی


10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین