پنجره‌ای رو به زندگی

نویسنده: صابر

مترجم:

​​​​​​​ مرد خوش‌پوش و مرتبی که در تاکسی کنارم نشسته بود گفت: «آقا ببخشید، میشه یه کم پنجره رو پایین بدین؟» گفتم: «البته.» پنجره را کمی پایین دادم. نفس عمیقی کشید و گفت: «آخیش آدم زنده می‌شه.» پس از مکثی کوتاه، دستی به شانه‌ام زد و گفت: «می‌دونی چیه آقا؟ زندگی یه پنجره‌ست. یا بازش می‌کنی، یا خفه می‌شی توش.» لبخندی زدم و گفتم: «چه فلسفی!» پاسخ داد: «فلسفه نیست آقا، تجربه‌ست. یه زمانی فکر می‌کردم باید همه چی رو کنترل کنم. همه چی باید طبق برنامه پیش بره. ولی بعد فهمیدم زندگی مثل یه تاکسیه. تو فقط می‌تونی بهش بگی کجا بره. ولی این‌که چه جوری بره، کی برسه، دیگه دست تو نیست». بعد نگاهی به من انداخت و پرسید: «حالا شما بگو آقا، پنجره‌ت بازه یا بسته؟» پاسخ دادم: «والا معلوم نیست. بعضی وقتا حس می‌کنم یه کم بازه، یه کم بسته. شایدم یه ترک کوچیکه فقط» خندید و گفت: «عیبی نداره. مهم اینه که تهویه داشته باشه، پنجره رو رو به زندگی باز کن. نه رو به مشکلات.» و رفت. من ماندم و یک پنجره نیمه‌باز و دنیایی از فکر.
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین