مسافر آخر شب
نویسنده:
مترجم:
راننده تاکسی، یک شب در خیابانهای شهر با چشمانی نیمهبسته از خستگی، آرام میراند. ساعت از دو گذشته بود. در یکی از خیابانهای خلوت، مردی با کت بلند، بیصدا در کنار خیابان ایستاده بود. راننده ماشین را کنار کشید. مرد عقب نشست، اما صورتش در سایه فرو رفته بود. «منو ببر شهرک، کرایهات رو هم دو برابر میدم.» راننده تردید کرد. آن منطقهای که مسافر گفت، خارج از شهر بود. اما وسوسه پول بیشتر، دستش را روی فرمان سفت کرد. چند دقیقه بعد، هوا سنگین شد. مسیر کمکم از خیابانهای آشنا فاصله گرفت و به جادههای خاکی کشید. راننده به عقب نگاهی انداخت. حس کرد سایه مسافر روی صندلی کشیدهتر شده، انگار که بدنش در حال تغییر است. صدای نفسهایش خشنتر شد...مرد لبخند زد؛ دندانهایش بلند و نوک تیز بودند. راننده پایش را روی ترمز فشار داد، اما دستهای مرد که حالا پنجههایی سیاه شده بودند، شانهاش را گرفت. فردا صبح، ماشین را در بیابان خارج شهر پیدا کردند. هیچ اثری از او نبود. تنها موبایلش روی صندلی افتاده بود، با یک وویس نیمهتمام برای همسرش: «کمک... میخواد منو بخوره...».ع. ک

10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار