شبریده کتاب
مرگ فقط برای کایوس نیست
نویسنده:
مترجم:

«مرگ ایوان ایلیچ» اثر لئو تولستوی یکی از شاهکارهای تاریخ ادبیات جهان است که بهرغم حجم کمی که دارد عمق فراوانش، ذهن مخاطب را درگیر میکند. تولستوی در این اثر مواجهه یک فرد رو به مرگ را با آنچه پیشروی اوست، بررسی میکند؛ در این داستان ضمن آنکه واکنش دوستان و نزدیکان فرد مورد بررسی قرار میگیرد؛ انکار، خشم و افسردگی بیمار هم به مرور بیان میشود. این اثر نشان دهنده ذهن قدرتمند تولستوی در تحلیل انسانهاست. بخشهایی از این کتاب را میخوانیم:
ایوان ایلیچ میدید که دارد میمیرد و احساس درماندگی دست از سرش بر نمیداشت. در اعماق جان خود یقین داشت که در حال مرگ است، اما نه تنها به این یقین عادت نمیکرد، بلکه این حال را اصلاً نمیفهمید. بههیچ روی نمیتوانست از آن سر در آورد. مثالی را که در کتاب منطق کیتسه وتر برای قیاس خوانده بود، به این قرار که «کایوس انسان است انسان فانی است پس کایوس فانی است»، در تمام عمرش فقط در مورد کایوس درست شمرده و هرگز خود را در دایره شمول آن نگذاشته بود. آدم بودن کایوس جنبه کلی داشت و در فانی بودنش هم حرفی نبود اما او که کایوس نبود و آدم بودنش هم جنبه کلی نداشت. او آدمی خاص بود و همیشه حسابش از عام جدا بوده. او برای مادر و پدرش برای والودیا و مینیا و دایهاش برای همبازیان و سورچیشان و بعدها برای کاتینکا «وانیا» بود. وانیایی با شادیها و اندوههایش و شوری که از کودکی تا جوانی در هر دوران کیفیت خاصی داشته بود. مگر کایوس بوی چرم توپ کوچک نونواری را که وانیا دوست داشت، میدانست چیست؟ مگر کایوس دست مادرجانش را مثل وانیا میبوسید؟ مگر چینهای دامن ابریشمین مادرش این جور مثل مادر او خش خش میکرد؟ مگر کایوس بر سر پیراشکیهای مدرسه حقوق سرکشی کرده بود، مگر کایوس عزیز کرده همه بود... البته کایوس فانی بود و البته میبایست بمیرد ولی من وانیا، ایوان ایلیچ با این همه احساسها و اندیشهها.... برای من مسئله شکل دیگری پیدا میکند. مگر ممکن است که من هم مثل همه بمیرم؟ چنین چیزی خیلی وحشت انگیز میشد. احساس دل ایوان ایلیچ این جور بود. با خود میگفت: «اگر قرار بود که من هم مانند کایوس مردنی باشم میبایست خودم به این حال آگاه بوده باشم؛ باید به دلم برات شده باشد. حال آن که هیچ ندای درونیای به گوش دلم نرسیده است. من و همه دوستانم میبایست فهمیده باشیم که شباهتی به کایوس نداریم، نه نمیشود، هیچ ممکن نیست ولی چطور ممکن شده است. چطور؟ هیچ سر در نمیآورم. سر در نمیآورد و سعی میکرد که این فکر را همچون فکری مجازین و نادرست و بیمار از ذهن خود دور کند و افکار دیگری را که درست و سالم باشند، جایگزین آن سازد اما این فکر که نه فقط فکر که انگاری واقعیتی بود همواره به ذهنش باز میگشت و جلوش سر بلند میکرد. افکار دیگری را به نوبت به ذهن خود فرا میخواند تا جای این افکار را بگیرند به امید این که در آنها تکیه گاهی بیابد. میکوشید به رشته افکاری بازگردد که در گذشته فکر مرگ را فرو میپوشاندند، اما عجیب این بود که همه افکاری که در گذشته تصویر مرگ را پشت خود پنهان میکردند و کدر میساختند یا نابود میکردند دیگر چنین اثرهایی نداشتند.
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین