عطر دست‌فروش

نویسنده:

مترجم:

صبح زود بود و آفتاب هنوز خجالتی از پشت ابرهای تیره سرک می‌کشید. پسر جوان که همیشه زندگی‌اش میان کلمات و نوشتن گم می‌شد، امروز تصمیم گرفته بود دستفروشی کند. بساط کوچک خود را کنار خیابان شلوغ پهن کرد؛ چند کتاب کهنه، یک بسته عطر دست‌ساز، و یک بغل امید. رهگذران از کنار او می‌گذشتند. گاه‌به‌گاه کسی مکثی می‌کرد، کتابی را ورق می‌زد، یا به عطرها نگاهی می‌انداخت و می‌رفت. ساعت‌ها گذشت، اما هنوز اولین فروشش را نکرده بود. پیرمردی با کت و شلوار خاکستری و عصایی که در دست داشت، نزدیک شد. نگاهی به بساط انداخت و گفت: «این عطرها دست‌سازند؟» پسر لبخند زد: «بله، خودم ساختم.» پیرمرد یکی از شیشه‌ها را برداشت، بویید و چشمانش پر از خاطره شد. «این عطر... بوی حیاط خانه‌مان در کودکی می‌دهد. بوی یاس...» پسر که حس کرد عطرش جادویی دارد، گفت: «می‌خواهید بخرید؟» پیرمرد خندید و گفت: «با پول که نمی‌توان خاطرات را خرید.» سپس عصایش را به دست دیگرش داد و کیف کوچکش را گشت. اسکناس کوچکی درآورد و عطر را خرید. عصر که شد، پسر بساطش را جمع کرد و به خانه برگشت. در سکوت شب، شیشه عطر دیگری را باز کرد و بویید. حس کرد زمان متوقف شده است. همان لحظه فهمید چیزی که می‌فروخت، عطر نبود؛ بخشی از خود او بود که با خاطرات دیگران گره می‌خورد. فردا باز بساطش را پهن کرد، این‌بار با لبخندی بزرگ‌تر و دلی پرتر از امید.
10 صفحه اول