![](http://sarasari.khorasanonlin.ir/content/upload/88b01c2e-fedf-4772-80df-031290f41a37.jpg)
کلاغی روی شاخهای نشسته بود و قالب پنیری در منقار داشت. روباهی از راه رسید و او را دید. به خیالش افتاد که حیلهای به کار برد و قالب پنیر را در رباید. پیش رفت و سلامی کرد و با آهنگی ادبآمیز گفت: «خدا رحمت کند پدرتان را چه آواز خوبی داشت. اگر ممکن است مرا به آوازی دعوت کن تا برای لحظهای به یاد پدر بزرگوارت نم اشکی بریزم». کلاغ چون منقار از هم گشود، پنیر از دهانش افتاد و روباه هم آن را به تندی ربود و گفت: ببخشید منظور من شنیدن آواز نبود، فقط میخواستم بگویم: «تا ابله در جهان هست مفلس درنمیماند».