مامان، ماشین بوی بابا رو می ده!

دمی با خاطرات و دلتنگی های همسر شهید رحیم نورانی که پس از 38 سال پیکرش هنوز نیامده است

نویسنده: صادق غفوریان

مترجم:


«آقا رحیم، آخرین بار با ماشین خودش که یک پیکان بود به جبهه رفت، پس از شهادت او، دوستانش ماشین را آوردند و مدت ها در حیاط خانه بود. دخترم زهرا که فرزند دوم ماست، هر روز می رفت توی ماشین و بازی می کرد، گاهی از توی ماشین داد می زد، می گفت، مامان! بیا ببین ماشین، بوی بابا رو می ده... . وقتی او این طور با صدای بلند می گفت، همسایه ای داشتیم که به من اعتراض می کرد، می گفت، خانم نورانی تو رو خدا نذار این بچه بره توی ماشین. وقتی از بوی باباش می گه، من دلم کباب می شه، به خدا طاقت ندارم...».همسر شهید رحیم نورانی، وقتی این خاطره را برایم تعریف می کند کلامش با بغض همراه می شود. انگار آن لحظات در مقابل دیدگانش زنده شده است.
 ما امروز مهمان خانه شهید رحیم نورانی از شهدای دفاع مقدس و اهل کاشمر  و همکلام با خاطرات و دلتنگی های نجمه پرویزی همسر این شهید مفقودالاثر هستیم که 18 فروردین 1366 در مسئولیت فرمانده گردان در پاسگاه زید عراق و در جریان عملیات کربلای8 به شهادت رسیده است. شهید نورانی هنگام شهادت، مدیرکل عشایری خراسان بوده و نکته جالب هم صدور حکم فرمانداری ارومیه برای او دو ماه پس از شهادت اوست.


38 سال انتظار
آن چه امروز در تک تک واژگان همسر شهید نورانی حس می شود، نوعی چشم انتظاری است، چون پیکر شهید نورانی پس از حدود 38 سال هنوز نیامده و در همه این سال ها، فقط به صورت نمادین، جای قبری برای او در بهشت رضای مشهد مشخص شده است.
 دعا کن اسیر نشوم، چون...
لباس بسیجی به تن داشت، آخرین لحظات قبل از رفتنش بود. کنارم نشست و گفت  من هنوز به درجه ای نرسیدم که شهید بشوم ولی تو برایم دعا کن اسیر نشوم، چون طاقت دوری شما را ندارم. نمی توانم تحمل کنم که در این دنیا باشم و از 4 دخترم دور باشم. همسر شهید می گوید:گاهی دلم خیلی برایش تنگ می شود...
آخرین زیارت آقارحیم؛ آن جا دلم تکان خورد
اسفند 65 برای چند روزی به مرخصی آمد. حدود 10 روز مشهد ماند و روز تحویل سال 1366 بود که گفت، نجمه جان اگر موافقی با بچه ها برویم زیارت امام رضا(ع). رفتیم حرم و هیچ وقت آن حالات و لحظات را فراموش نمی کنم؛ آن قدر حال و احوالش منقلب و متفاوت از همیشه بود و طوری با امام نجوا می کرد که حالت منقلب او توجه همه را به خودش جلب کرده بود. آن جا بود که ناگهان دلم تکان خورد و متوجه شدم اتفاقی خواهد افتاد. تا دو سه روز بعد از آن که هنوز نرفته بود، همه جا برای دید و بازدید رفتیم حتی جاهایی که مدت ها نرفته بودیم. یک روز گفت، موافقی همه فامیل را برای یک مهمانی دعوت کنیم.قبل از این که به این مرخصی آخر بیاید حدود یک ماه در منطقه بود و از ناحیه یکی از پاهایش مجروح شده بود. روز مهمانی قبل از این که مهمان ها بیایند، رو به من کرد و گفت، نجمه جان اگر مهمان ها از پایم پرسیدند، نگو در جبهه مجروح شدم. نمی خواهم خدای ناکرده ریا بشود.

تا چهار روز از او خبر داشتم
چند روز بعد از آن مهمانی یک روز گفت، چند روز آینده عملیات داریم و باید خودم را به منطقه برسانم. وقتی در منطقه بود، معمولا تماس می گرفت و حال من و بچه ها  را جویا می شد. این بار هم که رفت تقریبا سه، چهار روز از او خبر داشتم و تقریبا هفت، هشت روز که گذشت کلا از آقارحیم هیچ خبری نداشتم، نه تماسی و نه خبری تا این که خودم با منطقه و محل استقرارش تماس می گرفتم و دوستانش هر بار چیزی می گفتند. آن ها از شهادت آقا رحیم خبر داشتند و می دانستند که پیکر او در منطقه عملیاتی در عراق جا مانده و رزمندگان در جریان عقب نشینی نتوانستند او را به پشت خطوط منتقل کنند.
 آخرین بار که به جبهه رفت، چون در ایام نوروز بود هرچه تلاش کرد نتوانست بلیت قطار یا اتوبوس تهیه کند. برای همین مجبور شد با ماشین خودش و با همراهی چند همرزمش به منطقه برود. آقارحیم که شهید می شود، دوستانش ماشین را به مشهد می آورند، چون خبر قطعی شهادت را به ما نداده بودند، آن ها هم ماشین را تا حدودا یک ماه به خانه ما نیاوردند. روزی که خبر دادند، می خواهند ماشین آقا رحیم را بیاورند، برایم خیلی سخت بود. همین که در را باز کردند که ماشین را به داخل حیاط بیاورند، ناخودآگاه یاد مرکب سیدالشهدا(ع) افتادم که بدون راکب برگشته بود...
​​​​​​​
دلم گرم بود
همسر شهید نورانی ماجرای خبر قطعی شهادت آقارحیم را این طور روایت می کند: وقتی که همرزمانش، ماشین آقارحیم را آوردند، گفتند شاید اسیر شده باشد. البته آن ها تا حدود زیادی مطمئن بودند که آقارحیم شهید شده اما به ما خبر قطعی نمی دادند. من و خانواده ام، کمی دلمان گرم بود که شاید اسیر شده باشد برای همین خبری از شهادت به ما نمی دادند تا این که دو سه سال بعد، یک روز از بنیاد شهید به منزلمان آمدند و اعلام کردند، ما مطمئن شدیم که آقارحیم در عراق نیست و بنابر شواهد و اعلام همرزمانش، ایشان به شهادت رسیده است؛ در واقع به طور رسمی شهادت همسرم را به ما اعلام کردند.
من تا سال ها کارم هر شب این بود که شب ها می نشستم پای برنامه تلویزیون که اسرا خودشان را معرفی می کردند تا شاید از آقارحیم خبری بشود. روزها هم به هلال احمر می رفتم و حتی زمانی که اسرا بازگشتند، نزد آن ها می رفتم اما خبری از او نشد.
وجیهه پس از شهادت پدرش متولد شد
روایت ماجرای خانواده شهید نورانی گاهی به زبان آسان است، اما تولد «وجیهه» آخرین فرزند و یادگار نورانی، پس از شهادت او حتی تصورش هم برای بسیاری از ما سخت است که یک مادر با 4 فرزند که بزرگ ترین آن ها موقع شهادت، فقط 7 سال دارد چه روزهای سختی را باید بگذراند. اما فهیمه، زهرا، زهره و وجیهه آن دخترکان 7، 4 و 3 ساله آن موقع، امروز تحصیلات عالی دارند، به پدرشان افتخار می کنند و تمام هستی شان یعنی مادرشان را عاشقانه زندگی می کنند...  

10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین