در ترمینال میخوابم اما بازهم حاضرم جان انسانها را نجات دهم
عنایت آزغ که سال 99 جان 11 نفر را در آتشسوزی بیمارستان سینامهر نجات داد، اینروزها درگیر مشکلات زیادی استنویسنده: فائزه مهاجر| روزنامهنگار
مترجم:

دهم تیرماه 99 حوالی ساعت 9 شب بود که صدای انفجار خیابان تجریش تهران را به لرزه درآورد. کلینیک «سینا مهر» به دنبال انفجار کپسولهای اکسیژن دچار آتشسوزی گسترده شده بود و «عنایت آزغ» جوان بیست و چند ساله جنوبی که برای گذران زندگی به تهران آمده بود و در نزدیکی محل حادثه دستفروشی میکرد، به دنبال صدای انفجار و دادوفریاد، بساط خود را رها کرد و به سمت کلینیک دوید. حجم آتش بسیار بیشتر از آن چیزی بود که عنایت تصور میکرد، اما نمیتوانست نسبت به صدای گریه زنان و کودکان و فریادهای درخواست کمک بیتفاوت باشد. در فاصله کمی از شروع آتشسوزی، ابعاد حادثه بسیار وسیع شده بود، چون انفجار دوم هم اتفاق افتاد و لحظهها میتوانست سرنوشت ساز باشد. تصمیم خود را گرفت و به دل آتش زد. با تلاش بسیار توانست از ساختمان بالا برود و خود را به طبقات بالا برساند. با اینکه شرایط بسیار سختی بود اما موفق شد تعدادی از بیماران را نجات دهد. در این حادثه تلخ متاسفانه 19 نفر از هموطنان جان خود را از دست دادند که این تعداد میتوانست بیشتر هم باشد اما با شجاعت و از جانگذشتگی جوان قهرمان ما 11 نفر نجات پیدا کردند. قهرمانی که حالا نه شغل دارد و نه جایی برای خوابیدن. او به همراه همسر و فرزندش شبها را در پارکها و ترمینالها به روز میرساند. در مینیپرونده امروز سراغ او رفتیم تا بیشتر درباره شرایط زندگی و وضعیت این روزهای او بدانیم.
تعدیل شدم
به عنوان اولین سوال از او خواستم کمی درباره خودش بگوید که پاسخ داد: « 33 سالهام. تا دوم راهنمایی درس خواندم. بچه خوزستان هستم. رامهرمز ابوالفارس، روستای باوج. سال ۱۳۸۵ به تهران آمدم تا کار کنم چون در منطقهای که به دنیا آمدم، وضعیت کار خوب نبود و مشکلات مالی داشتیم. در ابتدا برقکاری ساختمان انجام میدادم. با یک شرکت پیمانکاری آشنا شدم و برای آنها برقکاری میکردم. بعد از مدتی به دلیل گرانی قیمت سیم برق و وسایل برقکاری، شرایط کار کردن برای کارفرما سخت شد، چون نمیتوانست لوازم مورد نیاز را تهیه کند و کمکم کارگرانی که با این شرکت کار میکردند، تعدیل شدند و من هم بیکار شدم. من در زمانهایی که شرکت پروژه برقکاری نداشت، دستفروشی میکردم. بعد از اینکه شرکت پیمانکاری تعطیل شد مجبور شدم یک مدت کارگری کنم و بعد از مدتی هم از طریق همان دستفروشی امرارمعاش میکردم.»
در ترمینال راهآهن زندگی میکنیم
از عنایت درباره زندگی مشترک و شرایط فعلی که دارد پرسیدم. او برایم این طور توضیح میدهد: «الان ۳ سال است که ازدواج کردم و یک بچه 2 ساله دارم. در ترمینال راهآهن زندگی میکنیم. این جا خیلی اذیت هستیم. هر روز ما را بیرون میکنند. با هزار خواهش و تمنا دوباره داخل میآییم. یک سال است که بیکارم و هیچ چیز نمیفروشم چون سرمایه نداشتم نتوانستم چیزی بخرم برای دستفروشی. با زن و بچهام مجبور شدیم در یک چادر مسافرتی در پارک بخوابیم. هوا که سردتر شد، دیگر بیرون دوام نیاوردیم و رفتیم ترمینال و آنجا استراحت میکنیم. یک زیرانداز میاندازیم و یک پتو هم میاندازیم رویمان. شرایط برای فرزند دوسالهام خیلی سختتر است و با این سرمای هوا برای سلامت او خیلی نگرانم. روزی یک نان میخریم و با بدبختی زندگی را میگذرانیم. بعضی روزها یک عدد نان هم گیر نمیآید. خیلی وضعیت بدی داریم.»
ماجرای نجات جان 11 نفر
از عنایت درباره شب حادثه پرسیدم و از او خواستم در مورد آن آتشسوزی هولناک و ماجرای رفتنش داخل کلینیک توضیح دهد: «من تقریبا ۱۰۰متر از کلینیک سینامهر فاصله داشتم و آنجا دستفروشی میکردم که آتشسوزی رخ داد؛ البته از قبل یکی از خانمهایی را که درآن حادثه به رحمت خدا رفت ،میشناختم. دویدم رفتم ببینم چه خبر است. ساختمان کامل آتش گرفته بود و صحنه بسیار وحشتناکی بود. نگاه کردم دیدم چندتا خانم داشتند با دست میزدند به شیشه و درخواست کمک داشتند. فریاد میزدند کمک کمک، من آن صحنه را که دیدم طاقت نیاوردم و از پنجرهها رفتم بالا، در را شکستم و از طریق پشتبام 11 نفر را نجات دادم. به سختی توانستم 11 نفر را ببرم روی پشت بام. در آن جا باید تصمیم میگرفتم که بهترین و سریعترین راه را انتخاب کنم. بین ساختمان کلینیک و ساختمان کناری فاصله نسبتا کمی وجود داشت، از یک نردبان کمک گرفتم و آن را انداختم بین دو ساختمان و از آن طریق توانستم آن ۱۱نفر را از روی نردبان به پشتبام ساختمان کناری انتقال دهم و خدا را شکر نجات پیداکردند. بعد از آن از طریق آسانسور آن افراد را به پایین ساختمان انتقال دادم. بعد من دویدم رفتم دو نفر دیگر را نجات بدهم که ناگهان کپسول هوا ترکید و امواجش من را پرت کرد. ۱۵دقیقه بیهوش بودم و گردنم آسیب دید. وقتی به هوش آمدم برگشتم پایین و رفتم سراغ بساط دستفروشیام و دیدم متاسفانه همه وسایلم را دزدیدهاند. بعد از آن تازه متوجه شدم دستم و گردنم آسیب زیادی دیده و دچار خونریزی شده است. یادم میآید چند بخیه هم خورد.» عنایت در پایان گلههای زیادی دارد؛ از وضعیت تلخ زندگی والدینش در روستا، بیماری مادرش که باعث شد پول پیش خانهاش را خرج درمان او کند و حالا بیخانمان شود؛ از وعدههایی که به او دادند و محقق نشده و روزهای سختی که حالا تجربه میکند؛ اما میگوید بازهم حاضر است در راه رضای خدا به مردم کمک کند و لازم باشد جان عدهای را نجات دهد.
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین