آق کمال روزه می‌گیرد

نویسنده:

مترجم:


ای چند روز که از ماه رمصون گذشته، هنوز برنامه خانه ما تنظیم نرفته. از یَگ طرف مو باید کله سحر وخزُم برُم سر کار، از او بر عیال دیرتر مِره سر کار. بِری همی نِمدنِم هنوز سحری بیدار برِم یا آخر شب سحرمانه بخورِم و بخوابِم. اگه آخر شب سحر بخورُم، مو تا افطار روز بعد گشنه مرُم. اگه سحری بیدار برُم، بعدش نِمتنُم بخوابُم و باید تا فردا شب همی‌جور چرت بزنُم. واز از او طرف مو افطار سر کارُم، عیال خانه باید تنها روزه‌شه وا کنه. بعد مو بخوام مرخصی بیگیرُم برُم خانه بِری افطار، بعدش دِگه کی مِتنه از جاش تکون بخوره و برگرده سر کار؟ خلاصه ای چند روز بساطی درِم. به عیال گفتُم عزیزجان چیکار کنِم که نه سیخ بوسوزه نه میخ؟ گفت: «تا ما بخوایم برنامه‌ریزی کنیم ماه مبارک تموم شده. تو هم به جای غر زدن، آخر شب یه چیزی بخور و افطار هم سر کار باش. بعد بیا خونه.» گفتُم خب مو دلُم نِمیه که از هم جدا باشِم... گفت: «خبه خبه! حالا 4 روز تو هفته هم یک ساعت کمتر همو ببینیم! نه که تو خونه هم گوش به فرمان منی! ماشالا تا پاتو می‌ذاری تو خونه گوشی رو می‌گیری دستت و پای تلویزیون ولو می‌شی!» اِنا حالا خوب رفت! راست هم که مِگه. دِگه قرار شد یَگ روز درمیون سحری بیدار بشِم و افطار هم برُم خانه. عوضش بعد از افطار با عیال وخزِم برِم کوهسنگی راه برِم که هم زولبیا و بامیه‌هایی که خوردِم ره بسوزونِم، هم خواب از سرُم بپره، هم او گوشی لامصب ره نگیرُم دستُم. ایم از ای.
10 صفحه اول