پروانه ای در قفس شیشه ای !
نویسنده:
مترجم:
زمانی که روزهای نوجوانی ام را در روستا می گذراندم احساس می کردم پروانه ای آزاد هستم که در قفس شیشه ای به دام افتاده ام. می خواستم دنیای بیرون از روستا را هم تجربه کنم و به دانشگاه بروم اما آن روز که سیلی تلخ را خوردم تازه فهمیدم که ...
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، زن 35 ساله ای که برای رهایی از دام خود ساخته به نیروهای انتظامی پناه آورده بود، درباره سرگذشت پرفراز و نشیب خود گفت: دریک خانواده معمولی به دنیا آمدم و با هوای دل انگیز و منظره های زیبای روستا خو گرفتم. پدرم کشاورزی می کرد و من از بوی باران خورده خاک و عطرعلف های وحشی لذت می بردم. اگر چه گاهی پدر و برادرانم حتی برای رفت و آمدهایم سخت می گرفتند اما من عاشق دستان پینه بسته پدرم بودم و لبخندهای تلخ و شیرین مادرم را با هیچ چیزی عوض نمی کردم اما سری پرشور داشتم و همواره می خواستم دنیای بیرون از روستا را تجربه کنم!
دوست داشتم مانند پروانه ای زیبا آزاد باشم و تا دانشگاه های بزرگ کشور پرواز کنم ولی انگار در یک قفس شیشه ای گیر افتاده بودم. پدرم اجازه تحصیل در یک شهر دیگر را نداد و معتقد بود به اندازه کافی تحصیل کرده ام. در همین روزها خواستگارانی به منزلمان می آمدند اما همه آن ها از اهالی روستاهای اطراف بودند تا این که بالاخره در یک مهمانی محلی،جوانی جذاب و خوش قیافه دلم را لرزاند .گویی احمد با همه جوانان دیگر فرق داشت. او از شهر برای دیدار دوستانش آمده بود و خیلی باکلاس و مودب رفتار می کرد. تلاقی نگاه هایمان مسیر زندگی ام را عوض کرد. احمد را در خلوت روستا دیدم و او از قصه های رنگارنگ شهرو زندگی های رویایی برایم سخن می گفت به گونه ای که انگار روح و روانم به سوی کاخ آرزوهایم پر می کشید.
بالاخره چند ماه بعد با همه مخالفت های خانواده ام با احمد ازدواج کردم و راهی مشهد شدم. شوهرم در یک شرکت ساختمانی به عنوان راننده مشغول کار شد و من هم شغلی در یک فروشگاه لباس پیدا کردم. تازه روزهای هیجانی زندگی ام آغاز شده بود که روزی دنیا روی سرم خراب شد چرا که فهمیدم همسرم به مواد مخدراعتیاد دارد.حالا فرزندم به دنیا آمده بود و دیگر از آن رفتارهای مودبانه شوهرم هیچ اثری نبود.درحالی که هنوز به خاطر پرخاشگری ها و کتک کاری های او گیج بودم، ناگهان به خود آمدم که من هم در قفس اعتیاد، دست و پا می زدم! ولی خودم نمی خواستم باور کنم که معتاد شده ام. روزی که در میان مشاجره های خانوادگی «احمد»مرا زنی معتاد و بی عار خواند، دیگر نتوانستم این جمله توهین آمیز را تحمل کنم!گویی پتکی بر سرم فرود آمد و تازه فهمیدم که زندگی ام نابود شده است. در این شرایط شوهرم با مراجعه به مراکز و کلاس های رایگان ترک اعتیاد ،مسیر زندگی خود را تغییر داد اما من پنهانی به سراغ مواد فروش محله رفتم و با ترس و اضطراب مقداری مواد تهیه کردم. حالا دیگر فرزند دومم به دنیا آمده بود اما نمی توانستم خودم را از چنگال این افیون وحشتناک برهانم ! از سوی دیگر هم به خاطر فرزندانم عذاب می کشیدم،این بود که به کلانتری آمدم تا کمکم کنید اما ای کاش...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است با دستور ویژه سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفای مشهد)اقدامات قانونی و روان شناختی برای رهایی این زن جوان از دام اعتیاد، در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.
ماجرای واقعی در زیر پوست شهر
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین