
راننده پیر بود ولی از شانههای قطورش معلوم بود که در جوانی ورزش میکرده. من جلو نشسته بودم و بیرون را نگاه میکردم. زنی با مرد مسنی که بیمار به نظر میرسید کنار خیابان ایستاده بود. احتمالاً از درمانگاهی که همان جا بود بیرون آمده بودند؛ زن برای ماشینهایی که رد میشدند دست تکان میداد ولی هیچ ماشینی نمیایستاد؛ شاید چون رانندهها میدانستند که سوار و پیاده کردن این پیرمرد مریض کار آسانی نیست... راننده جلو پایشان ایستاد. زن در عقب را باز کرد و پیر مرد بیمار به سختی با کمک زن سوار شد. وقتی زن روی صندلی آرام گرفت نفس نفس زنان گفت «خدا پدر و مادرت رو بیامرزه... هیچکی واینمیستاد». راننده از آینه به زن نگاه کرد و خشکش زد. برگشتم و دیدم که زن هم خشکش زده رنگ از صورت هر دو پریده بود. دستهای راننده روی فرمان میلرزید، زن گفت «نگه دار.... پیاده میشیم.» راننده با صدایی که از ته چاه در میآمد گفت «میرسونمتون.» زن گفت «نگه دار... نگه دار»! راننده ایستاد و زن با چنان سرعتی خودش و شوهرش را از ماشین بیرون کشید که ترسیدم بلایی سرشان بیاید. راننده با صورت سنگ شدهاش راه افتاد. از راننده پرسیدم خوبید؟ راننده جواب نداد و رفت.برگرفته از کتاب
«تاکسی سواری» اثر سروش صحت