
هنوز صدای زنگ مدرسه و هیاهوی حیاطش در گوشم هست. روزهایی بود که قهر کردن با رفیق نیمکت کناری یا عقب افتادن از مشقهای معلم چه اضطراب بزرگی برایم میساخت. انگار کل دنیا همان حیاط کوچک مدرسه بود و دلنگرانیهایم از آن فراتر نمیرفت. شبها با غصه ناتمام، خوابم نمیبُرد؛ مدام فکر فردا بودم، آیا معلمم توبیخم خواهد کرد؟ آیا دوستیمان برمیگردد؟ حالا که سالها گذشته، با لبخند به نگرانیهای آنوقت ها نگاه میکنم. از خودم میپرسم: اگر دغدغههای امروزم، از شغل و آینده گرفته تا نگاه آدمها هم روزی خاطرهای شیرین و بیخطر شوند، چه؟ شاید آن چه امروز سایه نگرانی بر دلم انداخته، فردا بخشی از خاطره بلوغ و بزرگ شدنم شود؛ خاطرهای که فقط قرار است لبخندی بر لبم بنشاند، نه بارِ غمی بر شانههایم.