آق کمال ضد آفتاب می‌زند

نویسنده:

مترجم:

صبح خواستُم برُم سر کار، عیال داد زد: «کجا؟ کجا؟» گفتُم: «ببخشِن که درُم مرُم سر کار جون بکنُم و پول دربیارُم بدُم به شما!» خندید و گفت: «خوبه هر روز منم وقتی میرم سر کار هی منت بذارم و بگم دارم میرم سر کار که پول دربیارم بدم به شما؟» گفتُم: «قربون شما برُم مو، غلط بکنُم منت بذارُم. دنده‌م نرم، چشمم کور، وظیفه‌مه! حالا امر بفرماین بری چی گفتی واستُم؟» گفت: «صورتت رو بیار جلو!» اِنا حالا خوب رفت! با خجالت رفتُم جلو... دقیق نگاه کرد و داد زد: «باز ضد آفتاب نزدی؟» حالا بیا و درستش کن! گفتُم: «چند بار بگُم مو از ای سوسول‌بازیا خوشُم نِمیه. اصلا بدُم میه که چرب و چیلی برُم.» گفت: «بیخود! تو این هوا باید ضدآفتاب بزنی. تازه برات ضدآفتاب مردونه که چرب نیست آوردم. بدو برو بزن و بیا.» گفتُم: «قول مدُم تو آفتاب راه نرُم...» گفت: «همین که گفتم. اصلا از خونه بری بیرون باید ضدآفتاب بزنی. بدو برو که دیرم شد.» خودمه لوس کردُم و گفتُم: «ای کارا مال مردا نیست... مرد باید پوستش کلفت باشه، سفت و سوخته...» گفت: «دور از جون مگه کرگدنی که می‌خوای همچین پوستی داشته باشی؟ پس فردا که خدای نکرده یه درد و مرضی گرفتی، بعد می‌فهمی که پوست مرد نباید این طوری باشه. اصلا کی می‌خواد یه کرگدن مریض رو جمع کنه؟ به قول خودت وخه برو ضدآفتاب بزن یره، این قدر هم کل‌کل نکن!» یعنی جوری چینگمِه بست که تا شب جیک نزدُم! ایم از ای.
10 صفحه اول