رنج گل تنها

نویسنده:

مترجم:

​​​​​​​در دل صحرایی، گلی تنها با برگ‌های کوچکش به سوی آفتاب نگاه می‌کرد. نور داغ خورشید روی برگ‌هایش چنگ می‌انداخت. گل گفت: «آفتاب جان، داری منو می‌سوزونی، اذیتم می‌کنی!» خورشید تابناک پاسخ داد: «اما همین نور بود که باعث شد از زیر خاک بیرون بیایی و رشد کنی.» گل به خود پیچید و گفت: «پس چرا حالا دارم می‌سوزم؟» باد از دوردست وزیدن گرفت، ابتدا آرام، سپس با شدت. دانه‌های شن در هوا پیچیدند. باد خندید و گفت: «اگه خورشید نبود، خاک سرد و مرده می‌موند و تو هیچ‌وقت رشد نمی‌کردی!» گل گفت: «ولی می‌بینی که دارم می‌سوزم...» باد دورش چرخید و گفت: «پس چرا این‌جایی؟ اگه خورشید نبود، اصلاً تو وجود نداشتی!» ناگهان توفان شد، شن‌ها جلوی نور خورشید را گرفتند. گل در تاریکی لرزید، اما توفان فروکش کرد و خورشید دوباره برگ‌هایش را نوازش کرد.
10 صفحه اول