کاشانه ای خالی از مهر !
نویسنده:
مترجم:
امروز خانه و کاشانه ام بسیار سوت وکور است. بیشتر ازیک سال می شودکه دخترم را ندیده ام و دلم برای بوسیدن چهره اش پر می کشد اما متاسفانه ماجرای یک ازدواج اجباری به گونه ای روزگارم را سیاه کرد که اکنون...
این ها بخشی از اظهارات زن35ساله ای است که با حکم قضایی و برای دیدار با فرزند خردسالش به مرکز انتظامی آمده بود. این زن جوان درباره سرگذشت تاسف بار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت:پدرم در زمان جوانی عاشق دختری بود که نتوانست با او ازدواج کند ولی بعد از این ماجرا روزی که برای انجام کارهای بنایی به همراه پدر بزرگم به خانه خاله اش رفته بود،عاشق دختر خاله خودش شد و خیلی سریع پای سفره عقد نشست اما آن ها از همان روزهای آغازین زندگی مشترک مدام با یکدیگر درگیر بودند و هیچ گونه تفاهم اخلاقی نداشتند. بالاخره در میان همین مشاجره ها و نزاع های خانوادگی من و 3خواهر دیگرم به دنیا آمدیم و با همه فرازو نشیب های روزگار رشد کردیم و بزرگ شدیم. آن زمان پدرم در یکی از شرکت های زیر مجموعه قطار مسافری کار می کرد ولی متاسفانه گرفتار دوستان ناباب شد و به مصرف مواد مخدر رو آورد. در این شرایط بود که پدرم را از کار اخراج کردند و او برای گذران زندگی به همان حرفه بنایی مشغول شد.
خلاصه در حالی که من و خواهرانم به سن جوانی و نوجوانی رسیده بودیم، مادرم به بیماری سرطان مبتلا شد و زندگی ما به کلی تغییر کرد. پدرم که نمی خواست من و 3خواهر دیگرم در خانه بمانیم، طی 2سال همه ما را عروس کردتا به دنبال زندگی و سرنوشت خودمان برویم ولی من پسردیگری را دوست داشتم و می خواستم با او ازدواج کنم. پدرم که این موضوع را فهمید مرا زیر مشت و لگد گرفت و در خانه حبس کرد تا این که به اجبار با اولین خواستگارم پای سفره عقد نشستم. «بهروز» با آن که جوانی ثروتمند بود اما اخلاق خوبی نداشت. او بسیار خشن و پرخاشگر بود و در هر جمله ای که به زبان جاری می کرد چند ناسزای زشت هم وجود داشت. با این همه زمانی که فهمید من در سن نوجوانی به پسر دیگری علاقه مند بودم، رفتارهای او بسیار زننده شد و مدام مرا کتک می زد. او معتقد بود چون قبلا به جوان دیگری علاقه مند بودم اکنون نیز با افراد دیگری ارتباط غیراخلاقی دارم. با آن که چند سال حتی گوشی تلفن من در دست بهروز بود ولی او بازهم به من شک داشت. چندبار با حالت قهر به منزل پدرم رفتم ولی چون پدرم مرا نمی پذیرفت به ناچار دوباره به خانه ام باز می گشتم،خانه ای که دیگر برایم هیچ گونه مهر و محبت خاصی نداشت.
آخرین بار وقتی از شدت کتک های همسرم در بیمارستان بستری شدم تصمیم گرفتم که از او جدا شوم. «بهروز» هم که منتظر چنین فرصتی بود مرا تهدیدکرد که برای طلاق باید از همه حق و حقوقم بگذرم اما من نمی توانستم سرپرستی دخترم را که به تازگی راهی مدرسه شده بود، به او بسپارم به همین دلیل به خانه خاله ام رفتم و مدتی درگیر این ماجرا بودم. از سوی دیگر هم چون نمی خواستم سربار اطرافیانم باشم شغلی برای خودم در بیرون از منزل دست و پا کردم و مشغول کار شدم تا بتوانم هزینه های زندگی را تامین کنم. «بهروز» هم زمانی که متوجه شد من در بیرون از خانه کار می کنم با ایجاد سرو صدا و هیاهو به منزل خاله ام آمد و دخترم را با خودش برد. اکنون یک سال از آن ماجرا می گذرد و من دلم برای دیدار دخترم پر می زند. این بود که به دستگاه قضایی پناه بردم و موفق شدم با حکم دادگاه به دیدار دخترم بیایم اما ای کاش ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است با دستور ویژه سرگرد احمد آبکه (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد)نه تنها امکان دیدار مادر با دخترش در مرکز انتظامی فراهم شد بلکه اقدامات مشاوره ای نیز برای بازگشت آن ها به زندگی مشترک در دایره مددکاری اجتماعی ادامه یافت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری
خراسان رضوی
این ها بخشی از اظهارات زن35ساله ای است که با حکم قضایی و برای دیدار با فرزند خردسالش به مرکز انتظامی آمده بود. این زن جوان درباره سرگذشت تاسف بار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت:پدرم در زمان جوانی عاشق دختری بود که نتوانست با او ازدواج کند ولی بعد از این ماجرا روزی که برای انجام کارهای بنایی به همراه پدر بزرگم به خانه خاله اش رفته بود،عاشق دختر خاله خودش شد و خیلی سریع پای سفره عقد نشست اما آن ها از همان روزهای آغازین زندگی مشترک مدام با یکدیگر درگیر بودند و هیچ گونه تفاهم اخلاقی نداشتند. بالاخره در میان همین مشاجره ها و نزاع های خانوادگی من و 3خواهر دیگرم به دنیا آمدیم و با همه فرازو نشیب های روزگار رشد کردیم و بزرگ شدیم. آن زمان پدرم در یکی از شرکت های زیر مجموعه قطار مسافری کار می کرد ولی متاسفانه گرفتار دوستان ناباب شد و به مصرف مواد مخدر رو آورد. در این شرایط بود که پدرم را از کار اخراج کردند و او برای گذران زندگی به همان حرفه بنایی مشغول شد.
خلاصه در حالی که من و خواهرانم به سن جوانی و نوجوانی رسیده بودیم، مادرم به بیماری سرطان مبتلا شد و زندگی ما به کلی تغییر کرد. پدرم که نمی خواست من و 3خواهر دیگرم در خانه بمانیم، طی 2سال همه ما را عروس کردتا به دنبال زندگی و سرنوشت خودمان برویم ولی من پسردیگری را دوست داشتم و می خواستم با او ازدواج کنم. پدرم که این موضوع را فهمید مرا زیر مشت و لگد گرفت و در خانه حبس کرد تا این که به اجبار با اولین خواستگارم پای سفره عقد نشستم. «بهروز» با آن که جوانی ثروتمند بود اما اخلاق خوبی نداشت. او بسیار خشن و پرخاشگر بود و در هر جمله ای که به زبان جاری می کرد چند ناسزای زشت هم وجود داشت. با این همه زمانی که فهمید من در سن نوجوانی به پسر دیگری علاقه مند بودم، رفتارهای او بسیار زننده شد و مدام مرا کتک می زد. او معتقد بود چون قبلا به جوان دیگری علاقه مند بودم اکنون نیز با افراد دیگری ارتباط غیراخلاقی دارم. با آن که چند سال حتی گوشی تلفن من در دست بهروز بود ولی او بازهم به من شک داشت. چندبار با حالت قهر به منزل پدرم رفتم ولی چون پدرم مرا نمی پذیرفت به ناچار دوباره به خانه ام باز می گشتم،خانه ای که دیگر برایم هیچ گونه مهر و محبت خاصی نداشت.
آخرین بار وقتی از شدت کتک های همسرم در بیمارستان بستری شدم تصمیم گرفتم که از او جدا شوم. «بهروز» هم که منتظر چنین فرصتی بود مرا تهدیدکرد که برای طلاق باید از همه حق و حقوقم بگذرم اما من نمی توانستم سرپرستی دخترم را که به تازگی راهی مدرسه شده بود، به او بسپارم به همین دلیل به خانه خاله ام رفتم و مدتی درگیر این ماجرا بودم. از سوی دیگر هم چون نمی خواستم سربار اطرافیانم باشم شغلی برای خودم در بیرون از منزل دست و پا کردم و مشغول کار شدم تا بتوانم هزینه های زندگی را تامین کنم. «بهروز» هم زمانی که متوجه شد من در بیرون از خانه کار می کنم با ایجاد سرو صدا و هیاهو به منزل خاله ام آمد و دخترم را با خودش برد. اکنون یک سال از آن ماجرا می گذرد و من دلم برای دیدار دخترم پر می زند. این بود که به دستگاه قضایی پناه بردم و موفق شدم با حکم دادگاه به دیدار دخترم بیایم اما ای کاش ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است با دستور ویژه سرگرد احمد آبکه (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد)نه تنها امکان دیدار مادر با دخترش در مرکز انتظامی فراهم شد بلکه اقدامات مشاوره ای نیز برای بازگشت آن ها به زندگی مشترک در دایره مددکاری اجتماعی ادامه یافت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری
خراسان رضوی
10 شماره آخر