حسرت‌های بزرگ در آخرین روزهای زندگی

«برونی ویر» پرستاری است که در لحظات آخر زندگی، کنار بیماران زیادی حضور داشته و از بزرگ‌ترین حسرت‌های آن‌ها فهرستی تکان دهنده تهیه کرده؛ فهرستی که هشداری است جدی به ما درباره این‌که چگونه زندگی کنیم تا افسوس کمتری داشته باشیم  

نویسنده: سید مصطفی صابری | روزنامه‌نگار

مترجم:

 جریان زندگی گاهی بدجوری ما را با خود همراه می‌کند؛ آن‌قدر درگیر روزمرگی‌ها، از خرید و کار تا اخبار و... می‌شویم که فراموش می‌کنیم چه اولویت‌هایی داشتیم، فراموش می‌کنیم قرار بود از زندگی لذت ببریم، دنبال رویاهای‌مان باشیم و زندگی معناداری را تجربه کنیم. شاید گاهی در بین این مسیر شلوغ زندگی کمی مکث کنیم و به کارهایی که دوست داشتیم فکر کنیم؛ اما بازهم سرعت زندگی ما را بدجوری غافلگیر می‌کند؛ طوری‌که به خودمان می‌آییم و می‌بینیم پدر و مادرمان پیر شدند، فرزندان‌مان زودتر از چیزی که فکر می‌کردیم، بزرگ شدند، گرد پیری بر چهره خودمان نشسته و خلاصه زنده بودیم، اما آن‌چنان که دوست داشتیم زندگی نکردیم و متاسفانه گاهی ناگهان زنگ آخر زندگی سراغ‌مان می‌آید و حسرت‌های بزرگی را برابر ما قرار می‌دهد؛ حسرت‌هایی که کاش مواجهه درست با آن‌ها را به روزهای پایانی عمرمان موکول نکنیم. شاید دانستن از آن‌چه حسرت دیگران بوده، بخشی از ماجرا باشد. چیزی شبیه یک هشدار، با این یادآوری که قرار نیست مرگ پایان باشد اما اگر زندگی‌مان در اثری که باید از خودمان باقی می گذاشتیم و نگذاشتیم، امتداد پیدا نکند، ممکن است حسرت‌ها دوچندان باشد. چند سال قبل گزارشی از «گاردین» در همین باره توجه زیادی را به خود جلب کرد؛ گزارش از یک پرستار بود که حسرت آدم‌های دم مرگ را یادداشت و پرتکرارترین‌شان را منتشر کرده بود که در ادامه مرورشان می‌کنیم.   
کنجکاوی‌های یک پرستار باهوش 
برونی ویر از بیمارانی که نزدیک به مرگ بودند، درباره این پرسیده که از چه چیزی پشیمان هستند 
و کار زیاد و شاد نبودن جزو پرتکرارترین حسرت‌های این افراد بوده است 
«برونی ویر» نام پرستاری ا‌ست که در بیمارستان‎های ویژه افراد درحال فوت، مشغول کار بوده و کمی‌هم سرش برای بازکردن سویه‌های تاریک و خاص روان آدم‎ها درد می‌کرده ‎است. او در طول سال‎ها که در این بیمارستان مراقب حال بیماران در حال مرگ بوده، همیشه یک سوال اساسی از آن‎ها داشته: «از چه چیزی پشیمان هستید»؟ به گفته خانم ویر مهم‌ترین فاکتوری که این افراد را پشیمان کرده مسئله «پرکاری» آن‎ها بوده‌است. اغلب این بیماران معتقد بودند وقت‎های زیادی را به کارکردن گذراندند و از زندگی چندان که باید و حق‎شان بوده، لذت نبرده‌اند. این پرستار ابتدا گزارش‌هارا در وبلاگ خود منتشر می‌کرد اما بعدا به دلیل استقبال بی‌سابقه مخاطبان، رسانه‌ها به سراغش آمدند. بعدها کتابی هم توسط او چاپ شد. روزنامه «گاردین»، برمبنای گفت‎وگو با او فهرست پنج مورد عمده از پشیمانی در لحظه مرگ را به طور خلاصه منتشر کرده‎ که سعی کرده ایم بر اساس زندگی و زمانه خودمان مروری جدی تر بر آن ها داشته باشیم.  

1 کاش برای خودم زندگی می‌کردم
«ای کاش شهامت آن را داشتم که زندگی خود را به شکلی سپری می‎کردم که تمایل من بود و نه به شیوه‎ای که دیگران از من انتظار داشتند و...» ما باید در چهارچوب هنجارهای جامعه رفتار کنیم. باید فرهنگ خانواده، سنت‌های فامیلی و خیلی چیزهای دیگر را رعایت کنیم، اما آیا نمی‌شود بدون آن‌که به دیگران آسیبی بزنیم و حقوق‌شان را نادیده بگیریم، در چهارچوب همین هنجارها به رویاهای‌مان هم برسیم؟ آیا لازم است جامعه به ما شغل، رشته تحصیلی و گزینه خوب برای ازدواج را تحمیل کند؟ آیا باید همیشه دنبال تحقق رویای والدین باشیم؟ آیا باید همه‌چیز از بیرون به ما دیکته شود؟ اگر فقط دنبال راضی کردن دیگران باشیم، در زندگی شکست می‌خوریم، چون دیگران هیچ‌وقت کاملاً راضی نمی‌شوند و از طرفی ما هم دچار از خودبیگانگی می‌شویم، چون حتی اگر به جایی برسیم آن فرد بازتابی از خودمان و رویاهای‌مان نیست. ممکن است ما با استاندارد جامعه پیشرفت کنیم؛ درآمد بیشتر، موقعیت شغلی بالاتر، اما هر پیشرفتی رشد محسوب نمی‌شود. رشد یعنی کار در خدمت بهتر بودن ما و جامعه بشود، نه این‌که ما خودمان را وقف شغل‌مان کنیم و از اخلاقیات، احساسات و تجربه‌های خوب زندگی برای تثبیت شغل بگذریم.      
2 ای کاش طولانی کار نکرده ‎بودم
بیشتر این ناراحتی متوجه آقایان بوده که به شدت کار کردند و ساعات خوشی را که باید با همسر و فرزندشان سپری می‌شد،از دست داده‌اند. البته که این موضوع می‌تواند جزو حسرت‌های خانم‌ها هم باشد. نکته مهم این است که شاید الان فکر کنیم آن‌چنان که باید ساعت کاری‌مان زیاد نیست اما داستان از این قرار است که ما حتی وقتی خانه‌ایم هم استرس کار را به منزل می‌آوریم؛ مدام پیام‌های کاری را چک می‌کنیم، در ذهن‌مان حرف‌هایی را که باید به رئیس و همکارمان می‌زدیم مرور می‌کنیم و... نتیجه ماجرا آن است که تمرکز لازم را برای آن‌که با فرزندمان صحبت کنیم،نداریم؛ اگر او همت کند و بخواهد از اتفاقاتی که در طول روز برایش افتاده مثل شوخی با همکلاسی‌اش برای ما بگوید، ما موضوع را بی‌اهمیت قلمداد کرده و چنان با بی اعتنایی پاسخ می‌دهیم تا شکافی که ترمیمش در آینده سخت خواهد بود، بین ما و فرزندمان ایجاد شود. همین مثال‌ها را به رابطه با همسر، والدین سالمند، خواهر و برادر و... تسری دهید تا ببینید اعتیاد به کار، اولویت‌بندی نداشتن و نگرانی‌های بی‌پایان شغلی چه بلایی سر ما می‌آورد.          
3  ای کاش شهامت بیان احساسات خود را داشتم
بسیاری از ما در موقعیت‌های مختلف زندگی‌مان و در مواجهه با معلم، استاد، بزرگ ترها، رئیس و... برای حفظ مناسبات مسالمت‎آمیز با آن‌ها از بیان صریح احساسات و نظرات‌مان طفره می‎رویم. به ویژه این‌که سال‌ها قبل در مدارس به ما تاکید شده بود، دانش‌آموز خوب کسی است که سکوت کند؛ نقدی به موضوعاتی که مطرح می‌شود وارد نکند، حتی اگر سوالی دارد، اجازه بگیرد، بدتر این‌که اگر سوال‌مان بدیهی بود، ممکن بود توسط معلم تحقیر هم بشویم؛ برای همین خیلی از چیزهایی که در مدرسه یاد گرفته بودیم تا بزرگ سالی با ما ماندند. ما از بچگی یاد گرفتیم با بچه فامیل که مهمان خانه ماست، حتی اگر زورگو باشد دوست باشیم یا تظاهر به دوستی کنیم، اسباب‌بازی‌مان را با او شریک شویم، البته در این مطلب کاری به این‌که در مسیر تربیت یک بچه چنین چیزهایی درست است یا نه نداریم. حرف این است که ما مدام یاد گرفته‌ایم از خودمان دور شویم؛ خودمان نباشیم تا کسی ناراحت نشود و....  
4 ای کاش تماس با دوستان را حفظ کرده‎ بودم
خیلی از افراد تا لحظات پایانی عمر، قدر دوستان خوب و یا حفظ تماس با دوستان قدیمی را نمی‎دانند و معمولا در فرصت کوتاه قبل از مرگ امکان جست‎وجو و پیدا کردن این دوستان قدیمی فراهم نیست. بسیاری از افراد چنان در زندگی خود غرق می‎شوند که به سادگی تماس با دوستان را فراموش و یا کلا آن‎ها را حذف می‎کنند. بسیاری در لحظات پایان عمر خود از این‎که برای دوستی و روابط خود ارزش کافی قائل نبوده‏اند، دچار پشیمانی می‎شوند. درحالی‌که حفظ ارتباط با دوستان یکی از ملزومات مهم زندگی ما برای پیشگیری از اضطراب و ناراحتی است. اگر ما ارتباط‌ مان را با دوستان قطع کنیم، حس تنهایی سراغ‌مان می‌آید؛ کسی را سراغ نداریم که با او صحبت کنیم تا بتوانیم خودمان، ضعف‌ها و شادکامی‌های‌مان را از زاویه دید او ببینیم. حتی اگر دوستی با ما درد دل کند هم حین پاسخ به او به درجه‌ای از خودشناسی می‌رسیم و یاد می‌گیریم گاهی با خودمان هم همان‌طور که با دوستان‌مان مهربانیم پر از گذشت و دوستی رفتار کنیم. اگر دوستان کمی داشته باشیم رنج‌ها را مدام مرور می‌کنیم و در این بین به مواخذه خودمان می‌پردازیم. نبود ارتباط با دیگران زمینه مشکلات روحی را فراهم می‌کند.    
5 ای کاش به خودم اجازه می دادم که شادتر باشم 
شاید بپرسید مگر کسی هست که نخواهد شادتر باشد؟ بله. بسیاری از ما ممکن است به‌رغم آن‌که ماهیتاً با شادی خودمان مشکلی نداریم اما زمینه بروز یا نوع رسیدن به آن را پیدا نکنیم. متاسفانه این مورد از پشیمانی در کمال تعجب بسیار عمومیت دارد. بسیاری از افراد تا لحظات پایانی عمر خود متوجه نشده ‎بودند که شاد بودن درحقیقت یک انتخاب است. اگر شادی و موفقیت را با چیزهای مختلف گره بزنیم، همیشه چیزهایی هستند که ما نداشته باشیم. اما اگر شادی را در فهم خوب از زندگی، کمک به دیگران، رشد نه پیشرفت، جست‌وجو کنیم می‌توانیم به شادی برسیم. شادی باید انتخاب ما باشد، با حس رضایتی که از داشته‌ها داریم. بسیاری، سالیان عمر خود را با تکرار عادات و الگوهای همیشگی زندگی خود طی می‌کنند. اگر بخواهیم شادی را در استانداردی که زندگی بلاگرها و شبکه‌های اجتماعی به ما نشان می‌دهد، جست‌وجو کنیم بدون آن‌که به عمق زندگی برویم، همیشه باید ترس داشته باشیم که کافی نیستیم، اندام‌مان بهترین نیست، رستورانی که می‌رویم آن‌قدر شیک نیست که بتوانیم یک استوری بگذاریم، لباسی که پوشیده‌ایم، آن‌قدر زیبا نیست و... در چنین دیدگاهی ما به جای شادی مدام درگیر اضطراب هستیم، چون تاکیدمان روی نداشته‌هاست. اما اگر انتظارات واقعی از زندگی داشته باشیم و توقعات‌مان را با اقتضائات هماهنگ کنیم و بیشتر داشته‌ها را ببینیم به رضایت و خوشحالی می‌رسیم. ما لحظات شاد زندگی‌مان را فدای عکس گرفتن برای شبکه‌های اجتماعی، حضور جسم کنار خانواده و پرتاب ذهن به محل کار و... می‌کنیم و ناگهان به خودمان می‌آییم و می‌فهمیم آن‌قدر که باید شادی را تجربه نکرده‌ایم. 
​​​​​​​چرا از تجربه دیگران درس نمی‌گیریم؟
مرور چنین حسرت‌هایی شاید چندان جدید نباشد و به‌واسطه فیلم، سریال، کتاب، پادکست و به اشکال مختلف با این موضوع مواجه بودیم که برای خودمان زندگی کنیم و ... اما در نهایت ماجرا را جدی نگرفتیم. علتش چیست؟ بعد از خواندن این حسرت‌ها باید با یک خطای ذهنی آشنا شویم که ما را از درس گرفتن از تجربه دیگران دور می‌کند. همه ما به حتمی بودن مرگ واقفیم، اما برای فراموش کردن این واقعیت، مدام خودمان را تسلی می‌دهیم که تا زمان مرگ‌مان فرصت زیادی برای جبران داریم و حتماً روزی در مسیر تحقق رویاهای‌مان گام برمی‌داریم، غافل از این‌که اولاً زمان مرگ ما مشخص نیست و ثانیاً حتی اگر عمری طولانی داشته باشیم بازهم چنان زندگی را جدی می‌گیریم که به‌جای لذت بردن از آن کنار خانواده و ... مدام سعی می‌کنیم درآمدی کسب کنیم و ... البته مشکلات زندگی هم در این ماجرا بی‌تاثیر نیست. در حقیقت ما همیشه حال آدمی را داریم که وقتی در شهر خودش زندگی می‌کند، حس می‌کند برای تماشای دیدنی‌های آن شهر وقت زیادی دارد و برای همین سراغ تماشای گوشه و کنار محل زندگی‌اش نمی‌رود. اما همین آدم وقتی به شهر دیگری سفر می‌کند، چون می‌داند چند روز دیگر باید برگردد و شاید دیگر موقعیت مشابه تکرار نشود، از زمان نهایت استفاده را می‌برد تا دیدنی‌های شهر مقصد را ببیند. ما باید مدام به‌خودمان یادآوری کنیم، در این زندگی حکم یک مسافر را داریم. این‌که باید برای زندگی‌مان، معیشت‌مان و آینده فرزندمان برنامه داشته باشیم، یک موضوع است و این‌که چنان درگیر زندگی شویم که زندگی کردن را، روابط عاطفی را و خیلی چیزهای دیگر را که به زندگی ما معنا می‌دهد،فراموش کنیم، موضوع دیگری است. این رفتار توسط بسیاری از والدین در قبال فرزندان‌شان تکرار می‌شود. والدینی که مدام به فرزندشان می‌گویند همه چیز برای تو فراهم است تا فقط درس بخوانی و کار دیگری نداری. غافل از این‌که هر چند درس و کنکور مهم‌ترین کار برای یک دانش‌آموز است، اما افزایش هوش عاطفی، کسب مهارت‌های زندگی، بازی، کنجکاوی، رفاقت، یادگیری یک هنر و... هم بخشی از برنامه زندگی یک نوجوان است. برخی از عقب‌ماندگی‌های درسی و مالی را می‌توان جبران کرد، اما 15 سالگی فرزندمان برنمی‌گردد؛ روزهای اول ازدواج تجربه منحصربه‌فردی است که دیگر تجربه نمی‌کنیم. اولین باری که کودک‌مان راه می‌رود؛ بابا و مامان می‌گوید و خیلی دیگر از تجربه‌ها تکرارشدنی نیستند و ما باید با اولویت‌بندی درست، به تمامی ابعاد زندگی‌مان رسیدگی کنیم.     
 
10 شماره آخر