من چه زود بزرگ شدم...
نویسنده: میم صاد
مترجم:
من مامان یک خرس کوچولوی صورتی هستم که اسمش را نمیدانم؛ بابا برای تولدم این خرس را خرید؛ پرسیدم اسمش چیست؟ گفت «اول کیک تولدت را فوت کن بعد اسمش را میگویم»؛ کیک را که فوت کردم صدای بلند و ترسناکی پیچید؛ همه جا تاریک شد. آخرین باری که همچین صدایی آمد خانه دوستم خراب شد و من دیگر او را ندیدم؛ مادر میگفت «دوستت جای خوبی رفته، جایی که پر است از شکلات». نمیدانم چند ساعت گذشت؛ اما چشمم را که باز کردم، دیدم گوشهای از خانه افتادم؛ صورت بابا پر از خاک و خون شده بود و مامان هم حرفی نمیزد. حالا من ماندم و خرس کوچولویی که حرف نمیزند اما میدانم مثل من گرسنه است؛ چون از وقتی پیش من آمده هیچ چیزی نخورده. اگر کیک بوی خاک و خون نمیداد کمی از آن را به خرس کوچولو میدادم. اما بعید میدانم همچین طعمی را دوست داشته باشد. من هم دوستش ندارم. حالا آنقدر بزرگ شدم که یک مادر باشم؛ بدون اینکه مادری داشته باشم. فکر نمیکردم اینقدر زود بزرگ شوم. اما چارهای نیست. خرس کوچولو را برمیدارم و بین خرابههای غزه دنبال یک جای گرم میگردم؛ کنار خانه دوستم کفشهایش را میبینم؛ فکر کنم آنقدر عجله داشته که به دنیای شکلاتی برود که بدون کفش دویده. خوش به حالش...
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین