پیروزی با طعم بخشش
نگاهی به زندگی و شخصیت نلسون ماندلا که در چنین روزی پس از پیروزی در انتخابات، با ادای سوگند نخستین رئیسجمهور سیاهپوست آفریقای جنوبی شدنویسنده: فاطمه ملکزاده | روزنامهنگار
مترجم:
9 می ۱۹۹۴، روزی بود که آفریقای جنوبی از خواب تبعیض بیدار شد. نلسون ماندلا، مردی که ۲۷ سال را پشت میلههای زندان گذرانده بود، رئیسجمهور کشوری شد که زمانی حتی رأی دادن برای سیاهپوستان در آن جرم محسوب میشد. اما داستان ماندلا تنها درباره پیروزی نیست؛ بلکه درباره سبک پیروزی است. بسیاری از افراد پس از دستیابی به قدرت، در پی انتقامجویی برمیآیند. اما ماندلا چطور؟ حتی زندانبان سابق خود را به مراسم تحلیف دعوت کرد. او به جای پاکسازی سیاسی، در پی ساختن پلهای ارتباطی بود. مردی که میتوانست «قهرمان خشم» لقب گیرد، به «نماد آشتی» بدل شد.

شیوه زندگی تاثیرگذار
ما معمولاً قهرمانان را با خشونت، فریاد یا انقلابهای پرهیاهو میشناسیم. اما ماندلا با سکوت، با صبر و با لبخندی که حتی پشت میلهها از یاد نبرد، مبارزه کرد. جالب آنکه هنگامی که آزاد شد، تیم حفاظت از او را سفیدپوستان تشکیل میدادند؛ همانهایی که یک نسل قبل حتی اجازه نمیدادند او در یک اتوبوس با آنها بنشیند. این برایش اهمیتی نداشت؛ آنچه اهمیت داشت ساختن آیندهای بود که در آن کودکان سفید و سیاه در کنار هم بازی کنند. جالب است بدانید که ماندلا در زندان، صبحها ساعت پنج بیدار میشد، یوگا انجام میداد و تا ظهر به مطالعه میپرداخت؛ حتی زمانی که اجازه کتابخواندن نداشت. حتی در زندان زبان هم آموخت. همچنین به باغبانی علاقهمند بود و در زندان باغ کوچکی ساخته بود. میگفت: «خاک، انسان را فروتن میکند.» اینها نکاتی است که کمتر کسی میداند؛ این که چگونه انسانی با عادات معمولی، به یکی از تأثیرگذارترین افراد قرن تبدیل شد-نه با شعار، بلکه با شیوه زندگیاش. زندانبانها اغلب از او حساب میبردند؛ نه بهخاطر قدرت سیاسی، بلکه بهواسطه وقار شخصیاش. حتی در لباس زندانی، همچنان هیبتی شبیه یک رهبر داشت. زندانیان برایش احترام قائل بودند و نگهبانها او را «آقا» خطاب میکردند؛ زیرا از شأن خود فروگذار نکرد و هر روز همچون یک رهبر واقعی رفتار کرد، نه مانند قربانی.

مقاومت بیسروصدا
وقتی میگویند «۲۷ سال زندان»، بهسادگی از کنار آن میگذریم؛ اما تصور کنید که یکسوم عمر خود را در سلولی 2 در 2 بگذرانید، با یک پتو، یک سطل آب، چراغی کمنور و پنجرهای کوچک رو به دیوار. نلسون ماندلا دقیقاً در چنین شرایطی زندگی کرد؛ ابتدا در جزیره روبن و سپس در سایر زندانها. اما آنچه با خود کرد، حتی از آنچه با رژیم آپارتاید کرد، شگفتانگیزتر بود: او در زندان پوسیده نشد، بلکه پخته شد. روزش با سحر آغاز میشد. ساعت 5 صبح بیدار میشد، نرمش و یوگا و مدیتیشن انجام میداد. سپس نوبت مطالعه بود. هر آنچه به دستش میرسید، میخواند: تاریخ، سیاست، فلسفه، حتی رمان. بعدها نوشت: «زندان، بهترین مدرسه بود، اگر با خودت رو راست باشی.» اما تنها به کتاب بسنده نمیکرد. باغ کوچکی ساخت، خود بیل میزد، خاک میریخت و بذر میکاشت. گفته بود: «وقتی با دستانت چیزی میکاری، یادت میماند که همه چیز به صبر نیاز دارد.» همین صبر بود که سلول او را به مرکز فرماندهی یک ملت بدل کرد. یکی از نکات کمتر گفتهشده درباره ماندلا این است که او در زندان زبان دشمنش را آموخت. زبان آفریکانس؛ زبان حاکمان سفیدپوست، همانهایی که حکم حبس ابدش را امضا کرده بودند. هدفش ساده بود؛ میخواست ذهن آنان را بشناسد، بتواند گفتوگو کند، قانع سازد یا حداقل فهمیده شود. چراکه برای ماندلا، «پیروزی یعنی فهمیدن طرف مقابل، نه حذف او.» اکنون که به گذشته مینگریم، آن ۲۷ سال تنها یک حبس نبود؛ نوعی آمادهسازی بود. گویی ماندلا در سکوت، در زیر پوست سلول، خود را برای رهبری کشوری زخمی آماده میکرد. بیهیاهو، بیخشم-فقط با صبر، انضباط و قلبی عمیقاً انسانی.

رئیسجمهوری که شبیه پدر بود
برای بسیاری ماندلا تنها نماد آزادی است؛ اما برای مردم آفریقای جنوبی، فراتر از یک قهرمان سیاسی بود. وقتی در سال ۱۹۹۴ رئیسجمهور شد، برخی نگران بودند که حال با دستیابی سیاهپوستان به قدرت، موجی از انتقام آغاز شود. اما آنچه رخ داد کاملاً برعکس بود، ماندلا بخشید. نه از سر سادهلوحی، بلکه بهخاطر نگاهی عمیق به آینده. او میدانست کشوری که بر پایه خشم ساخته شود، بار دیگر فرو خواهد ریخت. پس آشتی را برگزید. حتی کمیسیون «حقیقت و آشتی» را پایهگذاری کرد؛ جایی که جنایتکاران رژیم آپارتاید با اعتراف، از مجازات معاف میشدند. این تصمیم بهشدت جنجالبرانگیز بود اما ماندلا میگفت: «بدون بخشش، آیندهای وجود ندارد.» در اداره کشور نیز شیوهای خاص داشت. شبیه هیچ رئیسجمهوری نبود. جلسات را کوتاه برگزار میکرد، غذای ساده میخورد و حتی هنگام دیدار با رؤسای جمهور دیگر کشورها، گاهی با پیراهن سنتی آفریقاییاش حضور مییافت، نه با کتوشلوار رسمی. این پیراهن بعدها به «ماندلا شِرت» شهرت یافت و نمادی از مقاومت بیادعا شد. اهل تجمل نبود. در کاخ ریاستجمهوری ساکن نشد و خانه سادهاش را ترک نکرد. زمانی که برای او درخواست خودروی ضدگلوله کردند، با خنده پاسخ داد: «من قبلاً هم تیر خوردهام، نیازی به آهن بیشتر ندارم!» برای مردم، او همچون یک پدر بود؛ نه فقط به دلیل سن، بلکه چون حقیقتاً نگران آینده کودکان کشورش بود. از بهداشت و آموزش گرفته تا آشتی میان قبیلهها را با حوصله پیگیری میکرد. یکبار شخصاً برای پایان دادن به دعوای دو روستا به میان میدان رفت و با بزرگان محلی نشست؛ بدون دوربین، بدون مراسم رسمی، فقط چون واقعاً دغدغه داشت.

راه نجات از نفرت
زندگی شخصیاش اما همواره آرام نبود. همسر نخستش «اولین»، پرستاری بود که در جوانی با او ازدواج کرد، اما اختلافهای فکری به جدایی انجامید. همسر دومش «وینی ماندلا» نیز چهرهای انقلابی بود، اما پس از آزادی ماندلا، مسیرشان از هم جدا شد؛ چراکه ماندلا در پی ساختن بود و وینی همچنان درگیر انتقام. بعدها با «گراسا ماشل»، بیوه رئیسجمهور موزامبیک ازدواج کرد. آنان زندگی مشترکی آرام و محترمانه داشتند؛ بیحاشیه و بینمایش. یکی از دوستانش گفته بود: «ماندلا حتی وقتی خمیردندانش تمام میشد، خودش میرفت و میخرید. میگفت رئیسجمهور بودن دلیل نمیشود آدم وظایف سادهاش را فراموش کند.» همین ویژگیها بود که مردم را، بیش از سیاست، شیفته شخصیتش میکرد. ماندلا کشوری را نجات داد؛ اما شاید مهمتر از آن، به مردمش آموخت که چگونه خود را از نفرت نجات دهند. بدون فریاد، بدون انتقام، فقط با وقار، مانند یک پدر. نلسون ماندلا از آندست انسانهایی نبود که تنها تاریخ را تغییر میدهند؛ او چنان زیست که دلها را نیز دگرگون کرد. با سیاست، آشتی آفرید؛ با قدرت، فروتنی آورد و با ورزش، ملتی را ساخت. راز ماندلا شاید در همین بود: جنگید اما دشمن نساخت.

وقتی راگبی، کشور ساخت
نلسون ماندلا صرفاً یک مبارز سیاسی نبود؛ او به شکلی عمیق عاشق ورزش نیز بود. اما نکته قابل توجه این است که ورزش را نه برای تحرک یا تفریح، بلکه بهعنوان ابزاری برای ساختن هویت، آشتی و ملت میدید. این نگاه بیش از هر چیز در داستان جام جهانی راگبی سال ۱۹۹۵ نمایان شد. در دوران آپارتاید، تیم ملی راگبی آفریقای جنوبی (معروف به اسپرینگباکس) نماد سفیدپوستان بود. لباس سبز و طلایی آنان برای سیاهپوستان یادآور تحقیر و تبعیض بود. حتی در زندان، ماندلا و دیگر زندانیان وقتی صدای گزارش بازیهای راگبی را از رادیو میشنیدند، آن را خاموش میکردند؛ از شدت انزجار. اما ماندلا پس از رسیدن به ریاستجمهوری تصمیم گرفت همین تیم را به پلی برای وحدت بدل کند. گفت: «اگر میخواهیم یک ملت باشیم، باید به نمادهای یکدیگر احترام بگذاریم.» برخلاف انتظارات و مخالفتها، نه تنها تیم را منحل نکرد، بلکه شخصاً پیراهن آن را پوشید و در فینال جام جهانی حضور یافت. روز مسابقه هنگام ورود او به ورزشگاه، تماشاگران سفیدپوست با حیرت برخاستند و او را تشویق کردند. همانهایی که یک دهه پیش آزادیاش را تهدید میدانستند. اسپرینگباکس با کاپیتانی فرانسوا پینار قهرمان شد و ماندلا در همان لباس تیم، جام را به او اهدا کرد. آن صحنه به یکی از نمادهای تاریخی آشتی در دنیای مدرن بدل شد. بعدها فرانسوا گفت: «وقتی دستش را دراز کرد و نامم را صدا زد، فهمیدم ما دیگر دو ملت نیستیم.»

ورزش؛ زبانی برای آشتی
اما ماجرای ماندلا و ورزش تنها به آن فینال ختم نشد. او در زندان روزانه ورزش میکرد: نرمش، دو و تمرینات رزمی سبک. حتی پس از هفتادسالگی نیز این روتین را ترک نکرد. میگفت: «بدن قوی، ذهن قوی میسازد.» این انضباط را در دوران ریاستجمهوری نیز حفظ کرد. از نظر او ورزش مدرسهای غیررسمی برای آموزش صبر و همکاری بود. باور داشت کودکانی که کنار هم ورزش میکنند کمتر به جنگ میاندیشند. از همین رو پس از به قدرت رسیدن، بودجه تربیتبدنی را افزایش داد و بارها با کودکان بازی کرد؛ نه برای دوربین، بلکه برای دل خود. از فوتبال نیز غافل نبود. در زندان توپهای پارچهای میساختند و در حیاط بازی میکردند. بعدها، زمانی که تیم ملی فوتبال آفریقای جنوبی قهرمان جام ملتهای آفریقا شد، شخصاً به بازیکنان مدال اهدا کرد. همچنین با پله، مارادونا و بکام دیدار کرد و معتقد بود: «ورزشکاران بهتر از سیاستمداران میتوانند دل مردم را نرم کنند.» نلسون ماندلا به ما آموخت که ورزش تنها یک بازی نیست؛ اگر بخواهیم، میتواند زبانی برای آشتی باشد. راگبی را از نماد نفرت به نماد همدلی تبدیل کرد. پیراهن دشمن را بر تن کرد و نشان داد که گاه، با یک توپ، میتوان کاری کرد که هزار سخنرانی از انجامش ناتواناند.

ماندلا، صدای خاموشناشدنی عدالت
مرگ نلسون ماندلا، نه پایان یک زندگی، که آغاز دورهای تازه در بازتعریف یک افسانه بود. اگرچه بسیاری او را در دوران مبارزه، زندان و ریاستجمهوری شناخته بودند، اما آن چه پس از مرگش از او باقی ماند، فراتر از زیست عینیاش بود. ایدهای از «بخشش»، «مقاومت بیخشونت» و «رهبری اخلاقی» که به یک سرمایه جهانی تبدیل شد. جمله معروفش که میگفت «آزادی کامل فقط وقتی معنا دارد که شامل آزادی دیگران هم باشد» امروز روی دیوار مدارس، سالنهای اجلاس و پوسترهای حقوق بشری نقش بسته است. هرچند این جملهها در دوران حیاتش گفته شدند، اما مرگ او به آنها تقدسی دوچندان بخشید؛ گویی مرگ، صدای او را بلندتر کرد. کتابهایی مانند راه طولانی آزادی، اسناد رسمی زندان روبنآیلند و عکسهای معروف او با چهرههایی از سراسر جهان، بخشی از پیکرهای شدند که رسانهها و حافظه جمعی از ماندلا ساختند. پس از مرگش کمتر کسی به اشتباهات یا تردیدهای دوران زمامداریاش اشاره کرد، گویی جامعه جهانی توافق کرد که ماندلا بیش از یک سیاستمدار بوده است. رسانهها تصویر او را یکدست، قهرمانانه و گاه حتی قدیسانه کردند و این همان فرایند تقدیر پسامرگ است که حافظه تاریخی را شکل میدهد. اما آنچه ماندلا را از بسیاری دیگر متمایز میکند، قدرت زنده ماندن «ایده او»است. حتی در کشورهایی که هیچ پیوند تاریخی با آپارتاید یا آفریقای جنوبی ندارند، نام او مترادف است با امید به تغییر مسالمتآمیز. مرگش جامعه جهانی را واداشت تا درباره مفاهیمی چون عدالت، آشتی و رهبری از نو بیندیشند. در واقع ماندلا پس از مرگ، نهتنها فراموش نشد بلکه به بخشی از زبان جهانی عدالت بدل شد؛ زبانی که همچنان در راهپیماییها، سخنرانیها و جنبشهای نوظهور پژواک دارد. همین تداوم معناست که مرگ او را از یک رخداد شخصی به یک واقعه فرهنگی و سیاسی جهانی تبدیل کرده است.

شیوه زندگی تاثیرگذار
ما معمولاً قهرمانان را با خشونت، فریاد یا انقلابهای پرهیاهو میشناسیم. اما ماندلا با سکوت، با صبر و با لبخندی که حتی پشت میلهها از یاد نبرد، مبارزه کرد. جالب آنکه هنگامی که آزاد شد، تیم حفاظت از او را سفیدپوستان تشکیل میدادند؛ همانهایی که یک نسل قبل حتی اجازه نمیدادند او در یک اتوبوس با آنها بنشیند. این برایش اهمیتی نداشت؛ آنچه اهمیت داشت ساختن آیندهای بود که در آن کودکان سفید و سیاه در کنار هم بازی کنند. جالب است بدانید که ماندلا در زندان، صبحها ساعت پنج بیدار میشد، یوگا انجام میداد و تا ظهر به مطالعه میپرداخت؛ حتی زمانی که اجازه کتابخواندن نداشت. حتی در زندان زبان هم آموخت. همچنین به باغبانی علاقهمند بود و در زندان باغ کوچکی ساخته بود. میگفت: «خاک، انسان را فروتن میکند.» اینها نکاتی است که کمتر کسی میداند؛ این که چگونه انسانی با عادات معمولی، به یکی از تأثیرگذارترین افراد قرن تبدیل شد-نه با شعار، بلکه با شیوه زندگیاش. زندانبانها اغلب از او حساب میبردند؛ نه بهخاطر قدرت سیاسی، بلکه بهواسطه وقار شخصیاش. حتی در لباس زندانی، همچنان هیبتی شبیه یک رهبر داشت. زندانیان برایش احترام قائل بودند و نگهبانها او را «آقا» خطاب میکردند؛ زیرا از شأن خود فروگذار نکرد و هر روز همچون یک رهبر واقعی رفتار کرد، نه مانند قربانی.

مقاومت بیسروصدا
وقتی میگویند «۲۷ سال زندان»، بهسادگی از کنار آن میگذریم؛ اما تصور کنید که یکسوم عمر خود را در سلولی 2 در 2 بگذرانید، با یک پتو، یک سطل آب، چراغی کمنور و پنجرهای کوچک رو به دیوار. نلسون ماندلا دقیقاً در چنین شرایطی زندگی کرد؛ ابتدا در جزیره روبن و سپس در سایر زندانها. اما آنچه با خود کرد، حتی از آنچه با رژیم آپارتاید کرد، شگفتانگیزتر بود: او در زندان پوسیده نشد، بلکه پخته شد. روزش با سحر آغاز میشد. ساعت 5 صبح بیدار میشد، نرمش و یوگا و مدیتیشن انجام میداد. سپس نوبت مطالعه بود. هر آنچه به دستش میرسید، میخواند: تاریخ، سیاست، فلسفه، حتی رمان. بعدها نوشت: «زندان، بهترین مدرسه بود، اگر با خودت رو راست باشی.» اما تنها به کتاب بسنده نمیکرد. باغ کوچکی ساخت، خود بیل میزد، خاک میریخت و بذر میکاشت. گفته بود: «وقتی با دستانت چیزی میکاری، یادت میماند که همه چیز به صبر نیاز دارد.» همین صبر بود که سلول او را به مرکز فرماندهی یک ملت بدل کرد. یکی از نکات کمتر گفتهشده درباره ماندلا این است که او در زندان زبان دشمنش را آموخت. زبان آفریکانس؛ زبان حاکمان سفیدپوست، همانهایی که حکم حبس ابدش را امضا کرده بودند. هدفش ساده بود؛ میخواست ذهن آنان را بشناسد، بتواند گفتوگو کند، قانع سازد یا حداقل فهمیده شود. چراکه برای ماندلا، «پیروزی یعنی فهمیدن طرف مقابل، نه حذف او.» اکنون که به گذشته مینگریم، آن ۲۷ سال تنها یک حبس نبود؛ نوعی آمادهسازی بود. گویی ماندلا در سکوت، در زیر پوست سلول، خود را برای رهبری کشوری زخمی آماده میکرد. بیهیاهو، بیخشم-فقط با صبر، انضباط و قلبی عمیقاً انسانی.

رئیسجمهوری که شبیه پدر بود
برای بسیاری ماندلا تنها نماد آزادی است؛ اما برای مردم آفریقای جنوبی، فراتر از یک قهرمان سیاسی بود. وقتی در سال ۱۹۹۴ رئیسجمهور شد، برخی نگران بودند که حال با دستیابی سیاهپوستان به قدرت، موجی از انتقام آغاز شود. اما آنچه رخ داد کاملاً برعکس بود، ماندلا بخشید. نه از سر سادهلوحی، بلکه بهخاطر نگاهی عمیق به آینده. او میدانست کشوری که بر پایه خشم ساخته شود، بار دیگر فرو خواهد ریخت. پس آشتی را برگزید. حتی کمیسیون «حقیقت و آشتی» را پایهگذاری کرد؛ جایی که جنایتکاران رژیم آپارتاید با اعتراف، از مجازات معاف میشدند. این تصمیم بهشدت جنجالبرانگیز بود اما ماندلا میگفت: «بدون بخشش، آیندهای وجود ندارد.» در اداره کشور نیز شیوهای خاص داشت. شبیه هیچ رئیسجمهوری نبود. جلسات را کوتاه برگزار میکرد، غذای ساده میخورد و حتی هنگام دیدار با رؤسای جمهور دیگر کشورها، گاهی با پیراهن سنتی آفریقاییاش حضور مییافت، نه با کتوشلوار رسمی. این پیراهن بعدها به «ماندلا شِرت» شهرت یافت و نمادی از مقاومت بیادعا شد. اهل تجمل نبود. در کاخ ریاستجمهوری ساکن نشد و خانه سادهاش را ترک نکرد. زمانی که برای او درخواست خودروی ضدگلوله کردند، با خنده پاسخ داد: «من قبلاً هم تیر خوردهام، نیازی به آهن بیشتر ندارم!» برای مردم، او همچون یک پدر بود؛ نه فقط به دلیل سن، بلکه چون حقیقتاً نگران آینده کودکان کشورش بود. از بهداشت و آموزش گرفته تا آشتی میان قبیلهها را با حوصله پیگیری میکرد. یکبار شخصاً برای پایان دادن به دعوای دو روستا به میان میدان رفت و با بزرگان محلی نشست؛ بدون دوربین، بدون مراسم رسمی، فقط چون واقعاً دغدغه داشت.

راه نجات از نفرت
زندگی شخصیاش اما همواره آرام نبود. همسر نخستش «اولین»، پرستاری بود که در جوانی با او ازدواج کرد، اما اختلافهای فکری به جدایی انجامید. همسر دومش «وینی ماندلا» نیز چهرهای انقلابی بود، اما پس از آزادی ماندلا، مسیرشان از هم جدا شد؛ چراکه ماندلا در پی ساختن بود و وینی همچنان درگیر انتقام. بعدها با «گراسا ماشل»، بیوه رئیسجمهور موزامبیک ازدواج کرد. آنان زندگی مشترکی آرام و محترمانه داشتند؛ بیحاشیه و بینمایش. یکی از دوستانش گفته بود: «ماندلا حتی وقتی خمیردندانش تمام میشد، خودش میرفت و میخرید. میگفت رئیسجمهور بودن دلیل نمیشود آدم وظایف سادهاش را فراموش کند.» همین ویژگیها بود که مردم را، بیش از سیاست، شیفته شخصیتش میکرد. ماندلا کشوری را نجات داد؛ اما شاید مهمتر از آن، به مردمش آموخت که چگونه خود را از نفرت نجات دهند. بدون فریاد، بدون انتقام، فقط با وقار، مانند یک پدر. نلسون ماندلا از آندست انسانهایی نبود که تنها تاریخ را تغییر میدهند؛ او چنان زیست که دلها را نیز دگرگون کرد. با سیاست، آشتی آفرید؛ با قدرت، فروتنی آورد و با ورزش، ملتی را ساخت. راز ماندلا شاید در همین بود: جنگید اما دشمن نساخت.

وقتی راگبی، کشور ساخت
نلسون ماندلا صرفاً یک مبارز سیاسی نبود؛ او به شکلی عمیق عاشق ورزش نیز بود. اما نکته قابل توجه این است که ورزش را نه برای تحرک یا تفریح، بلکه بهعنوان ابزاری برای ساختن هویت، آشتی و ملت میدید. این نگاه بیش از هر چیز در داستان جام جهانی راگبی سال ۱۹۹۵ نمایان شد. در دوران آپارتاید، تیم ملی راگبی آفریقای جنوبی (معروف به اسپرینگباکس) نماد سفیدپوستان بود. لباس سبز و طلایی آنان برای سیاهپوستان یادآور تحقیر و تبعیض بود. حتی در زندان، ماندلا و دیگر زندانیان وقتی صدای گزارش بازیهای راگبی را از رادیو میشنیدند، آن را خاموش میکردند؛ از شدت انزجار. اما ماندلا پس از رسیدن به ریاستجمهوری تصمیم گرفت همین تیم را به پلی برای وحدت بدل کند. گفت: «اگر میخواهیم یک ملت باشیم، باید به نمادهای یکدیگر احترام بگذاریم.» برخلاف انتظارات و مخالفتها، نه تنها تیم را منحل نکرد، بلکه شخصاً پیراهن آن را پوشید و در فینال جام جهانی حضور یافت. روز مسابقه هنگام ورود او به ورزشگاه، تماشاگران سفیدپوست با حیرت برخاستند و او را تشویق کردند. همانهایی که یک دهه پیش آزادیاش را تهدید میدانستند. اسپرینگباکس با کاپیتانی فرانسوا پینار قهرمان شد و ماندلا در همان لباس تیم، جام را به او اهدا کرد. آن صحنه به یکی از نمادهای تاریخی آشتی در دنیای مدرن بدل شد. بعدها فرانسوا گفت: «وقتی دستش را دراز کرد و نامم را صدا زد، فهمیدم ما دیگر دو ملت نیستیم.»

ورزش؛ زبانی برای آشتی
اما ماجرای ماندلا و ورزش تنها به آن فینال ختم نشد. او در زندان روزانه ورزش میکرد: نرمش، دو و تمرینات رزمی سبک. حتی پس از هفتادسالگی نیز این روتین را ترک نکرد. میگفت: «بدن قوی، ذهن قوی میسازد.» این انضباط را در دوران ریاستجمهوری نیز حفظ کرد. از نظر او ورزش مدرسهای غیررسمی برای آموزش صبر و همکاری بود. باور داشت کودکانی که کنار هم ورزش میکنند کمتر به جنگ میاندیشند. از همین رو پس از به قدرت رسیدن، بودجه تربیتبدنی را افزایش داد و بارها با کودکان بازی کرد؛ نه برای دوربین، بلکه برای دل خود. از فوتبال نیز غافل نبود. در زندان توپهای پارچهای میساختند و در حیاط بازی میکردند. بعدها، زمانی که تیم ملی فوتبال آفریقای جنوبی قهرمان جام ملتهای آفریقا شد، شخصاً به بازیکنان مدال اهدا کرد. همچنین با پله، مارادونا و بکام دیدار کرد و معتقد بود: «ورزشکاران بهتر از سیاستمداران میتوانند دل مردم را نرم کنند.» نلسون ماندلا به ما آموخت که ورزش تنها یک بازی نیست؛ اگر بخواهیم، میتواند زبانی برای آشتی باشد. راگبی را از نماد نفرت به نماد همدلی تبدیل کرد. پیراهن دشمن را بر تن کرد و نشان داد که گاه، با یک توپ، میتوان کاری کرد که هزار سخنرانی از انجامش ناتواناند.

ماندلا، صدای خاموشناشدنی عدالت
مرگ نلسون ماندلا، نه پایان یک زندگی، که آغاز دورهای تازه در بازتعریف یک افسانه بود. اگرچه بسیاری او را در دوران مبارزه، زندان و ریاستجمهوری شناخته بودند، اما آن چه پس از مرگش از او باقی ماند، فراتر از زیست عینیاش بود. ایدهای از «بخشش»، «مقاومت بیخشونت» و «رهبری اخلاقی» که به یک سرمایه جهانی تبدیل شد. جمله معروفش که میگفت «آزادی کامل فقط وقتی معنا دارد که شامل آزادی دیگران هم باشد» امروز روی دیوار مدارس، سالنهای اجلاس و پوسترهای حقوق بشری نقش بسته است. هرچند این جملهها در دوران حیاتش گفته شدند، اما مرگ او به آنها تقدسی دوچندان بخشید؛ گویی مرگ، صدای او را بلندتر کرد. کتابهایی مانند راه طولانی آزادی، اسناد رسمی زندان روبنآیلند و عکسهای معروف او با چهرههایی از سراسر جهان، بخشی از پیکرهای شدند که رسانهها و حافظه جمعی از ماندلا ساختند. پس از مرگش کمتر کسی به اشتباهات یا تردیدهای دوران زمامداریاش اشاره کرد، گویی جامعه جهانی توافق کرد که ماندلا بیش از یک سیاستمدار بوده است. رسانهها تصویر او را یکدست، قهرمانانه و گاه حتی قدیسانه کردند و این همان فرایند تقدیر پسامرگ است که حافظه تاریخی را شکل میدهد. اما آنچه ماندلا را از بسیاری دیگر متمایز میکند، قدرت زنده ماندن «ایده او»است. حتی در کشورهایی که هیچ پیوند تاریخی با آپارتاید یا آفریقای جنوبی ندارند، نام او مترادف است با امید به تغییر مسالمتآمیز. مرگش جامعه جهانی را واداشت تا درباره مفاهیمی چون عدالت، آشتی و رهبری از نو بیندیشند. در واقع ماندلا پس از مرگ، نهتنها فراموش نشد بلکه به بخشی از زبان جهانی عدالت بدل شد؛ زبانی که همچنان در راهپیماییها، سخنرانیها و جنبشهای نوظهور پژواک دارد. همین تداوم معناست که مرگ او را از یک رخداد شخصی به یک واقعه فرهنگی و سیاسی جهانی تبدیل کرده است.
10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار
اخبار برگزیده