
در انتهای کوچهای باریک و پر چاله، مغازه عتیقهفروشی پیرمردی قرار داشت. پیرمردی افسرده و ناامید از زندگی. یک روز مردی با چهرهای عجیب و ناآشنا وارد مغازه شد. او یک ساعت جیبی قدیمی از جیب کتش بیرون آورد، ساعتی که بدنهای نقرهای داشت و عقربههایش با ظرافتی کمنظیر حکاکی شده بودند. پیرمرد ساعت را در دست گرفت، سنگینی دلپذیرش را حس کرد و وقتی آن را باز کرد، صدای منظم تیکتاکش در مغازه پیچید. معامله انجام شد، مرد عجیب پولش را گرفت و بیصدا از مغازه خارج شد. چند روز گذشت، تا این که پیرمرد متوجه چیزی شگفتانگیز شد. هر بار که عقربههای ساعت روی عدد ۱۲ قرار میگرفتند، جهان برای یک دقیقه از حرکت میایستاد. باد درختان را نمیلرزاند، پرندگان در آسمان ساکن میشدند و حتی قطرات آب در لیوان بیحرکت باقی میماندند. اما او همچنان قادر بود که حرکت کند، فکر کند و نگاه کند. پیرمرد ابتدا ترسید، بعد تعجب کرد و سپس فهمید. آن یک دقیقه جاودان نه برای تغییر دادن دنیا، بلکه برای دیدن آن بود. برای درک جزئیاتی که همیشه از کنارشان میگذشت. برای لمس لحظههای نابی که بیتوجه از دست میرفتند. از آن روز به بعد، پیرمرد هر روز منتظر لحظه دوازده میماند، نه برای ایستادن دنیا، بلکه برای بیدار شدن خودش. او دیگر میدانست که ارزش زمان نه در گذر آن، بلکه در زیستن هر لحظه آن است.