قصه دزد18ساله !
نویسنده:
مترجم:
دریکی از شهرک های حاشیه شهر مشهد به دنیا آمدم و با برادرم که 2 سال از من بزرگ تر بود، همبازی شدم. البته دو خواهر کوچک تر از خودم نیز دارم ولی بیشتر به «فرید»علاقه داشتم و هرکاری که او می خواست انجام می دادم. در واقع مطیع برادر بزرگ ترم بودم ورفتارهای او را تقلید می کردم تا این که ...
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان،پسر18ساله که به اتهام گوشی قاپی توسط نیروهای کلانتری شفای مشهد دستگیر شده بود، با بیان این که «مرگ پدرم مسیر زندگی ما را تغییر داد»، درباره قصه زندگی و سرگذشت خود گفت:مادرم به امور خانه می رسید و پدرم نیز کارگر ساختمانی بود. با آن که پدرم درآمد زیادی نداشت و مخارج خانواده را به سختی تامین می کرد اما همه ما احساس خوشبختی داشتیم. مادرم ما را در اطراف خود جمع می کرد و از قصه ها و افسانه های قدیمی برایمان می گفت. پدرم وقتی خاک آلود و خسته از راه می رسید ابتدا لباس های کارگری را درون حیاط از تنش بیرون می آورد تا بوی عرق جوراب هایش اذیتمان نکند و خاک و سیمان های نشسته برپیکرش روی فرش ها نریزد!
آن روزها من پسری خردسال بودم که از سختی های زندگی هیچ نمی دانستم و با همان شکلاتی که پدرم از داخل جیب های پرازخاک بیرون می آورد آن قدر خوشحال می شدم که انگار زیبایی دنیا درون آن شکلات نهفته بود. خلاصه زمانی که به 7 سالگی رسیدم با شادمانی وصف ناپذیری کیف نو را برداشته و لباس های فرم مدرسه را پوشیدم و به همراه مادرم قدم در محل تحصیل گذاشتم اما هنوز یک ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که انتظارم برای شکلات های پدر طولانی شد و من دیگر هیچ گاه طعم شکلات را نچشیدم چرا که پدرم براثر سقوط از داربست هنگام کار ساختمانی، جان سپرد وبدین ترتیب مسیر زندگی ما نیز تغییرکرد. حالا مادرم در خانه های همسایگان کار می کرد. برادر بزرگ ترم «فرید»هم ترک تحصیل کرد و دریک نانوایی مشغول کار شد. من هم که 10ساله شده بودم دیگر به درس و مدرسه هیچ علاقه ای نداشتم و هر روز نمرات پایینی می گرفتم تا جایی که بالاخره درس ومدرسه را رها کردم و به پرسه زنی درکوچه و خیابان پرداختم. در همین روزها بود که وقتی دیدم «فرید»سیگار می کشد، من هم به تقلید از او یک نخ سیگار از دکه مطبوعاتی خریدم و آن را لای انگشتانم گذاشتم به طوری که گویی احساس بزرگ شدن همه وجودم را فرا گرفته بود! «فرید»هم وقتی سیگار را دستم دید فقط گفت:«تو هم مرد شدی؟!»این گونه بود که مصرف سیگار را در کنار برادرم شروع کردم و خیلی زود به جمع دوستان او پیوستم. حالا من هم در بساط مشروب خوری و خلافکاری آن هاشریک بودم و مانند جوانان جمع،استکانهای فلاکت و بدبختی را سر می کشیدم! هنوز نوجوانی بیش نبودم که به مصرف «گل»نیز آلوده شدم و برای تامین هزینه های اعتیادم به مشکل خوردم!چاره ای جز سرقت برایم باقی نمانده بود که برای اولین بار در یکی از اتوبوس های شهری، کنارجوانی شیک پوش ایستادم و به آرامی گوشی تلفن را از جیب او سرقت کردم. اگر چه آن روز از شدت ترس دستانم می لرزید و هر لحظه احساس می کردم «الان متوجه می شود!»ولی بعدها به این کار عادت کردم و آرام آرام به گوشی قاپی رو آوردم. از سوی دیگر آوازه خلافکاری های من و برادرم در محل پیچیده بود و خواهرانم نمی توانستند از شدت شرم و متلک گویی همسایگان از خانه بیرون بروند! نصیحت های مادرم که حالا از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بود،تاثیری در رفتارهای من و برادرم نداشت. به همین خاطر هر دو خواهرم نیز ترک تحصیل کردند و در کنار مادرم به امور خانه داری مشغول شدند. «فرید» هم به دلیل این که تزریقی شده بود و نمی توانست صبح ها به نانوایی برود از کارش اخراج شد و از پاتوق های استعمال موادمخدر سردرآورد. من هم که می دانستم دیگر به آخر خط رسیده ام فقط به گوشی قاپی با یکی از دوستان معتادم ادامه می دادم تا این که ندانسته وارد حوزه استحفاظی کلانتری شفا شدیم وقبل از آن که دومین گوشی را در بولوار ابوطالب سرقت کنیم، ناگهان خودمان را در محاصره پلیس دیدیم و ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است در حالی که تحقیقات و بازجویی های تخصصی از این جوان18ساله گوشی قاپ با دستورهای ویژه سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفا)در دایره تجسس آغاز شده بود،پرونده شخصیتی وی نیز در دایره مددکاری اجتماعی مورد واکاوی های روان شناختی قرارگرفت.
براساس ماجراهای واقعی درزیرپوست شهر
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان،پسر18ساله که به اتهام گوشی قاپی توسط نیروهای کلانتری شفای مشهد دستگیر شده بود، با بیان این که «مرگ پدرم مسیر زندگی ما را تغییر داد»، درباره قصه زندگی و سرگذشت خود گفت:مادرم به امور خانه می رسید و پدرم نیز کارگر ساختمانی بود. با آن که پدرم درآمد زیادی نداشت و مخارج خانواده را به سختی تامین می کرد اما همه ما احساس خوشبختی داشتیم. مادرم ما را در اطراف خود جمع می کرد و از قصه ها و افسانه های قدیمی برایمان می گفت. پدرم وقتی خاک آلود و خسته از راه می رسید ابتدا لباس های کارگری را درون حیاط از تنش بیرون می آورد تا بوی عرق جوراب هایش اذیتمان نکند و خاک و سیمان های نشسته برپیکرش روی فرش ها نریزد!
آن روزها من پسری خردسال بودم که از سختی های زندگی هیچ نمی دانستم و با همان شکلاتی که پدرم از داخل جیب های پرازخاک بیرون می آورد آن قدر خوشحال می شدم که انگار زیبایی دنیا درون آن شکلات نهفته بود. خلاصه زمانی که به 7 سالگی رسیدم با شادمانی وصف ناپذیری کیف نو را برداشته و لباس های فرم مدرسه را پوشیدم و به همراه مادرم قدم در محل تحصیل گذاشتم اما هنوز یک ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که انتظارم برای شکلات های پدر طولانی شد و من دیگر هیچ گاه طعم شکلات را نچشیدم چرا که پدرم براثر سقوط از داربست هنگام کار ساختمانی، جان سپرد وبدین ترتیب مسیر زندگی ما نیز تغییرکرد. حالا مادرم در خانه های همسایگان کار می کرد. برادر بزرگ ترم «فرید»هم ترک تحصیل کرد و دریک نانوایی مشغول کار شد. من هم که 10ساله شده بودم دیگر به درس و مدرسه هیچ علاقه ای نداشتم و هر روز نمرات پایینی می گرفتم تا جایی که بالاخره درس ومدرسه را رها کردم و به پرسه زنی درکوچه و خیابان پرداختم. در همین روزها بود که وقتی دیدم «فرید»سیگار می کشد، من هم به تقلید از او یک نخ سیگار از دکه مطبوعاتی خریدم و آن را لای انگشتانم گذاشتم به طوری که گویی احساس بزرگ شدن همه وجودم را فرا گرفته بود! «فرید»هم وقتی سیگار را دستم دید فقط گفت:«تو هم مرد شدی؟!»این گونه بود که مصرف سیگار را در کنار برادرم شروع کردم و خیلی زود به جمع دوستان او پیوستم. حالا من هم در بساط مشروب خوری و خلافکاری آن هاشریک بودم و مانند جوانان جمع،استکانهای فلاکت و بدبختی را سر می کشیدم! هنوز نوجوانی بیش نبودم که به مصرف «گل»نیز آلوده شدم و برای تامین هزینه های اعتیادم به مشکل خوردم!چاره ای جز سرقت برایم باقی نمانده بود که برای اولین بار در یکی از اتوبوس های شهری، کنارجوانی شیک پوش ایستادم و به آرامی گوشی تلفن را از جیب او سرقت کردم. اگر چه آن روز از شدت ترس دستانم می لرزید و هر لحظه احساس می کردم «الان متوجه می شود!»ولی بعدها به این کار عادت کردم و آرام آرام به گوشی قاپی رو آوردم. از سوی دیگر آوازه خلافکاری های من و برادرم در محل پیچیده بود و خواهرانم نمی توانستند از شدت شرم و متلک گویی همسایگان از خانه بیرون بروند! نصیحت های مادرم که حالا از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بود،تاثیری در رفتارهای من و برادرم نداشت. به همین خاطر هر دو خواهرم نیز ترک تحصیل کردند و در کنار مادرم به امور خانه داری مشغول شدند. «فرید» هم به دلیل این که تزریقی شده بود و نمی توانست صبح ها به نانوایی برود از کارش اخراج شد و از پاتوق های استعمال موادمخدر سردرآورد. من هم که می دانستم دیگر به آخر خط رسیده ام فقط به گوشی قاپی با یکی از دوستان معتادم ادامه می دادم تا این که ندانسته وارد حوزه استحفاظی کلانتری شفا شدیم وقبل از آن که دومین گوشی را در بولوار ابوطالب سرقت کنیم، ناگهان خودمان را در محاصره پلیس دیدیم و ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است در حالی که تحقیقات و بازجویی های تخصصی از این جوان18ساله گوشی قاپ با دستورهای ویژه سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفا)در دایره تجسس آغاز شده بود،پرونده شخصیتی وی نیز در دایره مددکاری اجتماعی مورد واکاوی های روان شناختی قرارگرفت.
براساس ماجراهای واقعی درزیرپوست شهر
10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار
اخبار برگزیده