فراموشی

نویسنده:

مترجم:

​​​​​​​داشتم با موبایلم حرف می‌زدم و تند تند راه می‌رفتم، رسیدم نزدیک خانه، همین‌طوری که صحبتم را ادامه می‌دادم دست بردم داخل جیبم، خبری از گوشی نبود، به رفیقم گفتم: «مرتضی یه لحظه صبر کن». پرسید: «چی شده»؟ گفتم: «موبایلم تو جیبم نیست، نمی‌دونم کجاست؟» گفت: «شاید تو اتوبوس افتاده از جیبت». گفتم: «یک زنگ بزن ببینم چی می شه!» گفت: «قطع کن بهت زنگ بزنم!» قطع کرد؛ گوشی را آوردم پایین و دیدم در دستم است.  
10 صفحه اول