برای امام مهربانم
آدم به پناهش پشت نمیکند
نویسنده:
مترجم:
فالیزیان- اولین بار که حرم رفتم، کودکی خردسال بودم که پدرم مرا روی دست گرفته بود. از گذرگاه کوچکی که بعدا فهمیدم پایین پاست، وارد شدیم. به جلوی ضریح که رسیدیم، مرا پایین آورد. پدرم به دیوار تکیه داده بود و من هم به پدرم. پدرم کتاب دعا در دستش بود و من متعجب به مردمی نگاه میکردم که میخواستند خود را به آن شبکههای فولادی برسانند. صدای همهمه زنها از آن طرف شیشه شنیده میشد. پدرم که دید از ایستادن خسته شدهام، کتاب دعا را بست و بغلم کرد. نمیخواستم بیرون برویم ولی چارهای نبود. پدرم چرا عقب عقب میرفت؟ خوشم آمده بود که آن طور حرکت میکند! مسیری را همان طور به پشت حرکت کردیم تا از آن محیط خارج شدیم. توی صحن پرسیدم «چرا دنده عقب اومدیم بیرون؟» خندید و گفت: «یادت باشه تا آخر عمرت به آقا پشت نکنی...»
10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار