ماجـرای زوج قـاچـاقچی !

نویسنده:

مترجم:

4ساله بودم که اختلافات خانوادگی بین پدر و مادرم شدت گرفت. مادرم به خواهرو برادرش وابسته بود و نه تنها هیچ انتقادی درباره آن ها را نمی پذیرفت بلکه اگر کسی سخنی نسنجیده می‌گفت بسیار عصبانی می شد و دیگر با او حرف نمی زد! مادرم به همین خاطر مدام قهر می کرد و به خانه مادر بزرگم می رفت. این قهروآشتی ها به حدی رسید که دیگر طاقت پدرم طاق شد و او را طلاق داد.آن زمان خواهرکوچک ترم شیرخواره بود و مادرم برای آن که پدرم را آزار بدهد، از پذیرفتن خواهرم خودداری کرد. در این شرایط من و خواهرم به خانه پدر بزرگم رفتیم و مادربزرگم با شیرخشک خواهرم را بزرگ کرد اما فقط یک سال از این ماجرا گذشته بود که روزی فهمیدم پدرم با یک زن دیگر ازدواج کرده است. حالا دیگر پدرم سراغی از ما نمی گرفت و مخارج ما را نمی‌داد. مادرم که اوضاع را این گونه دید ما را نزد خودش برد و برای آن که هزینه های زندگی را تامین کند در منازل افراد ثروتمند مشغول کارگری شد. او صبح ها از خانه بیرون می رفت و شب هنگام در حالی به خانه باز می گشت که مقداری غذا و لباس مستعمل در دست داشت. خلاصه او به هر سختی بود ما را بزرگ کرد  تا این که من در 12سالگی درس و مدرسه را رها کردم و برای کمک به مخارج زندگی در یک قنادی استخدام شدم. حالا من هم مانند مادرم به سختی کار می کردم تا این که خواهرم موفق شد تحصیلاتش را در دبیرستان به پایان برساند. او سپس به اولین خواستگارش پاسخ مثبت داد و ازدواج کرد اما خیلی زود متوجه شدیم که «رحمت» متاهل است و زن و فرزند دارد.این موضوع را ازخانواده ام پنهان کرده بود و چون تحقیقات محلی هم انجام نداده بودیم چیزی دراین باره نمی دانستیم. با لو رفتن حیله گری های «رحمت» بالاخره خواهرم بعد از دوندگی های بسیار از او طلاق گرفت و نزد مادرم بازگشت. حالا دوباره هر 3 نفر کنار یکدیگر زندگی می کردیم که یک روز وقتی از سرکار به خانه رسیدم مادرم با تعریف و تمجید از «صغری» که دختر یکی از همسایگانمان بود، دست مرا گرفت و شبانه به خواستگاری رفتیم. برخلاف تصورم ،درهمان نگاه اول مهر«صغری» در قلبم نشست و به طوری که یک دل نه! صد دل عاشق شدم! حدود یک ماه بعد هم جشن عقد کنان برگزار شد و ما خیلی زود زندگی مشترکمان را در کنار  مادرم آغاز کردیم. در حالی که زندگی عاشقانه ما در مسیر خوشبختی قرار گرفته بود حدود 2 سال بعد از ازدواجمان، ناگهان سرو کله یکی از دوستان قدیمی«صغری» پیدا شد. او دختری جسور، پرجنب وجوش و خوش زبان بود که به خانه ما رفت وآمد می‌کرد و با همسرم ساعت هایی را می گذراند. اما یک روز وقتی زودتر از معمول و به طور سرزده وارد خانه شدم ناگهان «توران» و همسرم را در حال مصرف مواد مخدر صنعتی(شیشه)دیدم! انگار دنیا روی سرم خراب شد. برای لحظه ای در شوک بودم و تنها خیره به آن ها می نگریستم. بالاخره وقتی از شوک بیرون آمدم، توران را از خانه ام بیرون انداختم و از شدت عصبانیت «صغری» را هم زیر مشت و لگد گرفتم و او را به شدت کتک زدم تا جایی که با سروصدای ما،همسایگان به خانه آمدند و او را از زیر دست وپایم بیرون کشیدند. در همین حال با مادر و خواهرم تماس گرفتم و آن ها را از سرکار به خانه کشاندم. قرار شد «صغری» را در مرکز ترک اعتیاد بستری کنم! من هم پیشنهاد مادرم را پذیرفتم و بدین ترتیب «صغری» بعد از 4 ماه پاک شد و به زندگی عادی بازگشت ولی مدتی بعد دوباره یک شب با صدای بازشدن در حیاط از خواب بیدار شدم و همسرم را دیدم که مشعول مصرف سیگار بود. هنگامی که در کنارش قرار گرفتم و خواستم سروصدا راه بیندازم، او باقی مانده سیگار را به من داد و گفت: این سیگار نیست! «سیگاری»است بیا دو پک بزن! دگرگون می‌شوی! خودم هم نفهمیدم چرا ولی در یک لحظه سیگار حاوی «حشیش» را دود کردم! گویی از مصرف آن لذت بردم و برای لحظاتی سرخوشی کاذب به سراغم آمد. از آن روز به بعد من و «صغری» در کنار هم مواد مخدر مصرف می‌کردیم تا این که مادر و خواهرم متوجه ماجرا شدند و ما را از خانه خودشان بیرون کردند. به ناچار به طرف منزل مادر «صغری» رفتیم ولی او هم ما را به خانه راه نداد چون قبل از رسیدن ما به خانه، مادرم با او تماس گرفته و ماجرای اعتیادمان را بازگو کرده بود. در میان همین سرگردانی ها، راهی مسافرخانه شدیم ولی چند روز بعد همه پس اندازهایمان تمام شد و دیگر نمی توانستیم خماری را تحمل کنیم این بود که «صغری» دوباره با «توران» تماس گرفت و او را به مسافرخانه دعوت کرد. 
او که حالا قصد داشت خماری آن شب را جبران کند که او را از خانه بیرون انداخته بودم، خیلی با غرور و توهین آمیز صحبت می کرد اما من چاره ای جز سکوت نداشتم. بالاخره ساعتی بعد او گفت: من به شرطی جا و مکان استراحت در اختیارتان می گذارم که بسته های حاوی مواد مخدر را به مشتریانم برسانید! این بود که من و «صغری» ساقی پارک های محلی شدیم و مواد مخدر را به افرادی می فروختیم که «توران» آن ها را معرفی می کرد ولی یک روز زمانی که سرگرم فروش مواد مخدر بودیم ناگهان نیروهای کلانتری شهید نواب صفوی را بالای سرمان دیدم و ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است: تحقیقات از این زوج جوان برای شناسایی عاملان اصلی قاچاق مواد مخدر با دستورهای محرمانه سرهنگ علی ابراهیمیان(رئیس کلانتری نواب صفوی)در حالی ادامه یافت که زوج جوان نیز به مراجع قضایی معرفی شدند.
بر اساس ماجرای واقعی در زیر پوست شهر
10 صفحه اول