تـوهم در ویلای شـوم !

نویسنده:

مترجم:


از روزی که به سن نوجوانی رسیدم خیلی تحت تاثیر رفتارهای دوستان و همکلاسی هایم قرارگرفتم. احساس می کردم پدرو مادرم خیلی سخت گیر هستند و مدام مرا نصیحت می کنند که باید حجابم را رعایت کنم و با افراد نامحرم رابطه ای نداشته باشم اما من به این حرف ها اهمیتی نمی دادم چرا که دختری سرکش بودم و نمی خواستم خودم را درون چادر و مانتو محاصره کنم! از سوی دیگر دوستانم را می دیدم که همواره از دوستی های خیابانی سخن می گفتند و با آرایش های غلیظ خودشان را زیبا جلوه می دادند. به همین دلیل فکر می کردم پدر ومادرم عقاید قدیمی دارند و متعصب هستند. با آن که پدرم کارمند بود و زندگی متوسطی داشتیم ولی من با پوشش های نامناسبی از منزل بیرون می رفتم و بیشتر اوقاتم را با دوستانم در پارک و سینما می گذراندم.
دختر 17ساله ادامه داد:با وجود مخالفت ها و سرزنش های خانواده ام،خیلی زود به مهمانی ها و پارتی های مختلط رفتم و با افرادی با تفکرهای مختلف همنشین شدم. آن جادیگر خبری از حجاب و محرم و نامحرم نبود به همین دلیل احساس آزادی می کردم تا این که شبی در یکی از همین مهمانی ها با «سیامک»آشنا شدم. اوپسری شوخ طبع بود که مدام فکاهی و جوک می گفت. رفتارهایش به گونه ای بود که مرا به خودش جذب کرد و با او دوست شدم. حالا دیگر به جای رفتن به مدرسه به صورت پنهانی با «سیامک»قرار می گذاشتم و با او در خیابان ها پرسه می زدم. مدیر وناظم مدرسه که از غیبت های من حسابی عصبانی شده بودند بالاخره ماجرا را با مادرم درمیان گذاشتند. پدرم نیز وقتی درجریان غیبت های من قرارگرفت دیگرنتوانست خشم خود را پنهان کند چرا که ازطریق مدرسه متوجه رفتارهای ناشایست وپوشش های نامناسب من شده بود.
آن شب پدرم به شدت مرا دعوا کرد. من هم که دنبال بهانه ای برای فرار از سخت گیری های پدرم بودم، همین موضوع را بهانه کردم وآن را دلیلی قانع کننده برای فرار از خانه دانستم. آن شب با سیامک تماس گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم. او هم که گویی خیلی خوشحال شده بود پیشنهاد داد تا با یکدیگر به ویلای یکی از دوستانش برویم و مدتی را در خارج شهر با هم باشیم تا پدر ومادرم قدر مرا بدانند. از طرف دیگر من هم که عاشق سیامک بودم شبانه لوازم شخصی ام را برداشتم و به همراه سیامک به یک ویلایی در خارج از شهر رفتم. آن شب از شدت خستگی و اضطراب خیلی زود خوابم برد و با خودم فکر می کردم دیگر از آن شرایط سخت خانوادگی نجات یافتم. روز بعد سیامک ماده مخدری به من داد و مدعی شد اگر آن را مصرف کنم همه چیز را فراموش می کنم حتی آسمان را رنگی می بینم و دچار هیجانی شگفت انگیز می شوم. او آن قدر درباره این ماده مخدر حرف زد که بالاخره آن را مصرف کردم. طولی نکشید که او مخدرهای دیگری هم مانند گل و موادتوهم زا به من داد و من هم بر اثر کنجکاوی و ناآگاهی آن ها را مصرف می کردم. کار به جایی رسید که دیگرحال خودم را نمی فهمیدم و به آن مواد توهم زا در ویلای شوم وابسته شده بودم. «سیامک»هر طور که می توانست از من سوءاستفاده می کرد و من به خاطر آن که وابسته موادافیونی توهم زا شده بودم،فقط سکوت می کردم. چرا که حال روحی مناسبی نداشتم. بالاخره مدتی بعد زمانی که در دره بدبختی و فلاکت سقوط کرده بودم و او هم از من سیر شده بود ناگهان به بهانه ای مرا از ویلا خارج کرد و خودش هم ناپدید شد. «سیامک»دیگر به تماس هایم پاسخ نداد و من از شدت خماری دیوانه وار در خیابان ها راه می رفتم تا این که تصمیم گرفتم به آغوش خانواده ام پناه ببرم این بود که به سختی خودم را به منزلمان رساندم و ماجرای ویلای شوم را برای مادرم بازگو کردم. سپس او مرا به کلانتری رسالت آورد تا از آن پسر کثیف شکایت کنیم اما ای کاش ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است با دستور ویژه سرهنگ مجتبی حسین زاده(رئیس کلانتری رسالت مشهد)همزمان با آغاز تحقیقات پلیس برای شناسایی «سیامک»بررسی های روان شناختی برای دختر مذکور در دایره مددکاری اجتماعی نیز ادامه یافت و او با سرنوشت تلخ دخترانی آشنا شد که با همین تفکرهای اشتباه در دام باندهای شیطانی گرفتار شده بودند.
براساس ماجرای واقعی در زیر پوست شهر
10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار