بــذرسـمی !

نویسنده:

مترجم:



وقتی داخل ماشین پلیس نشستم، یکی از ماموران به من نگاه کرد و گفت: چرا ادامه میدی؟ می دونی چقدر سابقه داری؟ و من فقط خندیدم نه از روی خوشحالی بلکه از غم عمیقی که سال ها درونم را خورده بود .
من فرزند سوم یک خانواده شش نفره بودم. دو برادر و یک خواهردارم اما هیچ کدام از ما نمی دانستیم معنای خانواده چیست؟! وقتی 9 ساله بودم، پدر و مادرم از هم جدا شدند و من و خواهر و برادرم شدیم فرزند طلاق. پدر و مادرم از لحاظ فرهنگی با هم هیچ تفاهمی نداشتند. شاید برای شما عجیب باشد اما برای من کاملا طبیعی بود. این دو هیچ وقت نتوانستند با همدیگر زندگی کنند و هر روز با یکدیگر دعوا می کردند. هر شب صدای گریه مادرم به گوش ما می رسید. بعد از این که والدینم از هم جدا شدند همه ما بچه ها اول پیش پدرم زندگی می کردیم .پدرم مرد سختگیری بود و هیچ وقت به ما عشق و محبتش را نشان نداد. او بعد از مدتی تجدید فراش و با زن دیگری ازدواج کرد و چون نامادری ام با ما رابطه خوبی نداشت ما نیز پیش مادرم رفتیم و با او زندگی کردیم. چند سال پیش مادرم زندگی کردیم، مادرم نیز زنی خسته و افسرده بود. مادرم هم ازدواج کرد و ما پس ازآن برای ادامه زندگی نزد مادربزرگمان رفتیم. برای ماجراهایی که پیش آمده بود از پدرو مادرم و همه متنفر بودم. همیشه با خودم زمزمه می کردم چرا باید زندگی ما این گونه بشود؟ چرا من نمی توانم با آرامش کنارخانواده ام زندگی کنم؟ 
پدرم تاحدودی اوضاع مالی خوبی داشت و خرج زندگی ما را می داد که ما به خانه او نرویم. یک خشم و نفرت مانند یک بذر سمی در درونم رشد کرد و هر روز قوی تر می شد. وقتی به سن نوجوانی رسیدم دیگر تحمل مدرسه را نداشتم که هر روز به آن جا بروم چون دوستانم از خاطراتی که با خانواده هایشان ساخته بودند، می گفتند. از طرف دیگر هیچ علاقه ای نیز به درس خواندن نداشتم. وقتی آن ها با هم درباره مسافرت ها و مهمانی هایشان حرف می زدند، به این فکر می کردم که چرا من در این دنیای واقعی از محبت پدر و مادر محروم شده ام. سرانجام ترک تحصیل کردم و به کارگاه کاشی کاری برای کارکردن رفتم. چند سال درآن جا مشغول کار شدم. در همان محله با دختری آشنا شدم.« الهام» دختر بسیار صبور و پاکی بود. او برای من روزنه امید به زندگی بود و به امید او من زندگی می کردم. هنگامی که  25 ساله  شدم، تصمیم گرفتم به خواستگاری اش بروم. ابتدا خانواده اش به این دلیل که فرزند طلاق بودم رفتار درستی با من نداشتند. اما بعد که «الهام»آن ها را راضی کرده بود با ازدواج ما موافقت کردند. زندگی خوبی داشتیم و من سرکار می رفتم. وقتی فرزند اولم به دنیا آمد، زندگی ما شیرین تر شد. اوضاع مالی خیلی خوبی نداشتیم ولی قانع بودیم. فرزند دومم نیز به دنیا آمد. همسرم هم برای این که کمک خرج من باشد به کار خیاطی مشغول شد. زندگی مان خوب بود تا آن زمان که شرکت ما ورشکست شد و من چند ماه بیکار بودم.
آن جا بود که برای خرجی زن و بچه هایم مجبور به دزدی شدم. آن هم سرقت محتویات خودرو بود که من نیز به 40 فقره سرقت اعتراف کردم. چندین بار به دلیل سرقت هایی که داشتم بازداشت شدم و زندان رفتم. همسرم صبوری کرد و گفت: تو تغییر می کنی اما من هیچ وقت نتوانستم به خوبی از خانواده ام مراقبت کنم چون خانواده ای نداشتم که از آن ها معنای واقعی خانواده را بدانم. من مجبور به سرقت شده ام و الان که در اتاق مشاوره هستم متوجه شدم که همسرم درخواست طلاق داده است و من بازهم زندگی را باختم.
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است با توجه به شگرد این سارق 40ساله برای دستبرد به محتویات خودروها،تلاش افسران زبده دایره تجسس با دستور ویژه سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفا)برای کشف سرقت های دیگر وی همچنان ادامه دارد.
براساس ماجرای واقعی در زیر پوست شهر
10 صفحه اول