مهمان ویژه فرشته‌ها

نویسنده:

مترجم:

​​​​​​​شب جمعه بود، خونه حال و هوای عید داشت، با ذوق و شوق رو تختش غلت می‌زد و با خودش فکر می‌کرد فردا که بابا تعطیله، بالاخره می‌ریم چراغونی عید غدیر رو از نزدیک می‌بینیم. موقع شب به‌خیر برای محکم‌کاری از بابا پرسید: «حتماً فردا چراغونی‌ها رو می‌بینیم»؟ بابا پیشونیش رو بوسید و گفت: «قول می‌دم فردا تا هر وقت دلت خواست می‌تونی جشن و چراغونی ببینی». با یه لبخند آروم خوابش برد... وقتی چشماش رو باز کرد دید وسط قشنگ‌ترین چراغونی دنیاست...
یک فرشته اومد پیشوازش و گفت: «خوش اومدی مهمون کوچولوی خدا! این چراغونی رو دوست داری؟»
10 صفحه اول