حساب منفعتهایش را میکند
نویسنده:
مترجم:
بازرگانی به سفر میرفت، غلام سیاهش را در حجره به جای خویش گذاشت. رندان شهر از نادانی غلام آگاه بودند. کالای دکان را با قیمتهای گزاف به نسیه بردند. خواجه چون از سفر بازگشت، چیزی از کالا در دکان خود ندید. از غلام پرسید که اجناس کو؟ غلام گفت: «همه را به بهای گران به نسیه فروختهام.» بازرگان از نام و نشان خریداران پرسید. غلام گفت: «آنان را نشناسم!» بازرگان کاسهای ماست در کنارش بود. آن را برداشت و بر سر غلام زد. خون بر رخسار غلام بدوید. سفیدی ماست و سرخی خون با سیاهی چهره غلام آمیخته شد و از دیدن این منظره خواجه شروع کرد به خندیدن. غلام گفت: «چرا نخندی؟ حساب منفعتهایت را میکنی!»
برگرفته از کتاب «داستانهای امثال»، گردآوری حسن ذوالفقاری
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین