پیرمرد فردای من بود؟
نویسنده:
مترجم:
همان طور که پیرمرد روی نیمکت چوبی و قدیمی پارک نشسته، به نظر میرسد محیط سرد و بی روح اطرافش، آینه آشفتگی درونی اوست. برگها که زمانی پر جنب وجوش و زیبا بودند به رنگ زرد و بی روحی درآمدهاند؛ طوری مچاله شدهاند انگار از درون سوختهاند. درختان که زمانی با شکوه و نیرومند بودند، حالا شاخههایشان را طوری بالا بردهاند انگار در کالبدشان هیچ روحی نیست؛ جانی که بگوید جسم درخت زنده است. هوا به شکل عجیبی سنگین است، گویی خود پارک در سوگ گذشت زمان و طبیعت زودگذر زندگی است. نگاه پیرمرد به مناظر رو به زوال پیش رویش میماند، چشمانش سرشار از اندوه و حسرت روزهای جوانی است. افکارش معطوف به عزیزانی است که از دست داده، رویاهایی که ناتمام گذاشته و زمانی که مانند شن از میان انگشتانش میلغزد. از کنارش که میگذرم فقط با نگاهش به من میگوید: «تو خود منی که سالها بعد روی همین نیمکت سرد و سخت خواهی نشست که مثل سرنوشت است؛ تو خود منی که فکر میکنی آینده آن قدر دور است که لازم نیست آمادهاش باشی...»
همان طور که پیرمرد روی نیمکت چوبی و قدیمی پارک نشسته، به نظر میرسد محیط سرد و بی روح اطرافش، آینه آشفتگی درونی اوست. برگها که زمانی پر جنب وجوش و زیبا بودند به رنگ زرد و بی روحی درآمدهاند؛ طوری مچاله شدهاند انگار از درون سوختهاند. درختان که زمانی با شکوه و نیرومند بودند، حالا شاخههایشان را طوری بالا بردهاند انگار در کالبدشان هیچ روحی نیست؛ جانی که بگوید جسم درخت زنده است. هوا به شکل عجیبی سنگین است، گویی خود پارک در سوگ گذشت زمان و طبیعت زودگذر زندگی است. نگاه پیرمرد به مناظر رو به زوال پیش رویش میماند، چشمانش سرشار از اندوه و حسرت روزهای جوانی است. افکارش معطوف به عزیزانی است که از دست داده، رویاهایی که ناتمام گذاشته و زمانی که مانند شن از میان انگشتانش میلغزد. از کنارش که میگذرم فقط با نگاهش به من میگوید: «تو خود منی که سالها بعد روی همین نیمکت سرد و سخت خواهی نشست که مثل سرنوشت است؛ تو خود منی که فکر میکنی آینده آن قدر دور است که لازم نیست آمادهاش باشی...»
10 شماره آخر
پربازدیدهای خراسان آنلاین