
شهر، هر روز عجله دارد؛ خیابانها پر از آدمهایی است که تند راه میروند و انگار وقت ایستادن کنار قصههایی را ندارند که در هر گوشه جریان دارد. دستهای زخمی یک پاکبان که به تنهایی بار سنگین خیابان را جابهجا میکند، غم نگاه یک کودک کار که میان شلوغی شهر گم شده یا پیرمردی که خریدهایش را با دستهای لرزان به سمت خانه میبرد؛ اینها قصههایی هستند که به چشم نمیآیند، چون ما به سرعت و بیتفاوت از کنارشان عبور میکنیم. همیشه فکر کردهام این شتاب از کجا آمده است؟ شاید از ترس مواجهه با این قصهها، شاید بیحوصلگی یا دلمشغولیهای بیپایان. اما حقیقت تلخ این است که بیاعتنایی به دردهای دیگران، روزی گریبان خودمان را خواهد گرفت. اگر روزی ما ایستاده باشیم در حاشیه خیابان و بار سنگینی از غم، خستگی یا نیاز بر دوشمان باشد، آیا هیچکس خواهد ایستاد تا ما را ببیند؟ قصههای کنار خیابان مثل زخمهایی بر پیکر شهر هستند؛ خاموش اما واقعی. گذر از کنار آنها، فقط عبوری ساده نیست، نادیده گرفتن بخشی از روح خودمان است...