ایران «زیر سایه خورشید»

روایت تصویری از کاروان خادمان حرم امام رضا (ع) که این روزها با پرچم متبرک حرم به گوشه‌گوشه ایران سفر کردند تا خیلی‌ها شیرینی زیارت را تجربه کنند

نویسنده: اکرم انتصاری  |  روزنامه‌نگار

مترجم:


  مادرم همیشه می‌گوید زیارت امام رضا (ع) باید روزی آدم‌ها باشد. یعنی اگر حتی در چند متری حرم باشی شاید زیارت نصیبت نشود و اگر هم رفتی و چشمت به صحن و سرا، نقاره‌ها، ایوان طلا و سقاخانه افتاد باز هم دلت تکان نمی‌خورد. آدم‌های مختلف، هرکدام معنی زیارت را مختلف ترجمه می‌کنند. برای کسانی که این روزها در شهر و دیارشان میزبان کاروان «زیر سایه خورشید»- خادمان حرم امام رضا (ع) و پرچم متبرک حرم- هستند این قاب‌های طلایی در همین نگاه‌ها و توسل‌ها به پرچم سبز و کوک‌های طلایی روی آن خلاصه می‌شود. آدم‌هایی که شاید در دورافتاده‌ترین نقطه ایران زندگی می‌کنند و شاید سهم‌شان از حرم امام هشتم، تنها تصویر پس زمینه گوشی باشد یا شنیدن سلام امام رضا (ع) ساعت 8صبح و 8شب در رادیوی فرتوت خانه‌شان. آدم‌هایی که شاید سال‌هاست دوست دارند به زیارت بیایند اما نمی‌شود و وقتی چشم‌شان به این پرچم سبز می‌افتد بی‌آن‌که بدانند اشکی از گوشه چشم‌شان غلتیده و صورت‌شان را خیس کرده است. این پرونده یک زیارت تصویری‌ست درباره آدم‌هایی که نتوانستند در دهه کرامت در حرم امام رضا (ع) اذن دخول و زیارت‌نامه بخواند، قصه کسانی که شاید روی تخت بیمارستان، درد امان‌‌شان را بریده اما تا پرچم را می‌بینند خودشان را در صحن و کنار سقاخانه می‌بینند و رمق به چشمان‌شان برمی‌گردد. این پرونده قصه آدم‌ها و زیارت‌شان است، یک قصه دیدنی....


همه‌چیز از این نقطه و این گنبد شروع شد. وقتی خادم‌ها به نوبت ایستادند تا پرچم‌ها را دور گنبد بچرخانند و آن را متبرک کنند. پرچم‌ها مسافران قطعه‌ای از بهشت بودند به نقطه‌نقطه ایران، به دور دست‌ها. قرار بود وقتی به مقصد می‌رسند آرزوها، نجواها، اشک‌ها و لبخندها را ضمیمه خود کنند. آرزوهایی که شاید مدت‌هاست نمی‌شد به پنجره فولاد گره بخورد، به گوش کبوترها برسد یا اشک‌هایی که شاید مجالی برای سرازیر شدن نداشتند اما وقتی چشم‌ها به پرچم افتاد، مهلت پیدا کردند... .


بندر شهید رجایی را حالا همه ایرانی‌ها می‌شناسند. اسمش به آن انفجار تلخ گره خورده است. خدا می‌داند چند نفر در این بندر برنامه زیارت داشتند، چند نفر صبح‌ها ساعت 8 به امام مهربانی‌ها سلام می‌داند و چند نفر می‌خواستند گره‌های زندگی‌شان را با عنایت امام رضا (ع) باز کنند. حالا نیستند و نمی‌شود. 


سال‌ها بود که رنگ آزادی را ندیده بودند. سه مددجویی را می‌گویم که حالا به لطف کاروان «زیر سایه خورشید» رها شدند. درست مثل همان پرنده‌ای که عصرها روی دیوار بلند می‌نشست و هر موقع که دوست داشت پر می‌زد و اوج می‌گرفت. شاکی‌ها رضایت‌شان جلب شده است و امضا زدند که راضی هستند. شاید وقتی امضا می‌زدند به این فکر می‌کردند حالا که صحبت امام رضا (ع) در میان است او هم رضایت بدهد به خیلی چیزها و گره‌های دیگر را هم باز کند. این، یکی از آن سه نفر است که حالا در آغوش مادر است، زنده باد زندگی...

در شهرضا رسم است که از مهمان نورچشمی این‌طور استقبال کنیم، با طبل، زیر سقف آسمان. موسفیدها حمایل می‌اندازند و طبل را بر گردن می‌اندازند. ذوق چشمان‌شان اما در این هیاهو گم نمی‌شود. به مهمان‌شان سلام می‌دهند و هر آن‌چه را در دل دارند به به صداها می‌سپارند. می‌دانند که مهمان‌شان هر نجوایی را می‌شنود و به هر زبانی صحبت کنی، نگاهت می‌کند و تو را می‌فهمد.


گفتند قرار است زندگی‌مان را در سایه امام رضا (ع) شروع کنیم. اولین بار وقتی دیدم در مشهد و حرم جایی به اسم رواق دارالحجه وجود دارد و خیلی از زوج‌ها آن‌جا به عقد هم در می‌آیند دلم هوایی شد. دوست داشتم زندگی‌ام به نام امام هشتم گره بخورد اما شهر ما کجا و حرم کجا. اما برای امام رضا (ع) این فاصله‌های معنا ندارد، حالا من و چند زوج دیگر در شهرمان «زیر سایه خورشید» به عقد هم درآمدیم، کام‌مان را با نبات متبرک شیرین کردیم.

مهمان همیشه برای بلوچ‌ها عزیز است چه کپرنشین باشند و چه در لاکچری‌ترین جای عالم زندگی کنند. این جا جازموریان یکی از شهرهای استان کرمان و همسایه سیستان و بلوچستان است. مردم شهر بیشتر بلوچ هستند. وقتی «زیر سایه خورشید» به آن‌جا رسید چشم‌هایشان دیدن داشت، پر از ذوق رسیدن بود. مرد دوست داشت همه حروف‌ روی پرچم را لمس کند، انگار که به زیارت امام رضا (ع) در مشهد رفته باشد و بعد از مدتی انتظار خودش را به ضریح رسانده است و دست و انگشترش را روی همه گل‌وبته‌هایی که روی ضریح حکاکی شده‎‌اند، می‌کشد. زیارتت قبول.

در هر گوشه ایران سربازها با تفنگی بر دوش روی برجکی ایستاده‌اند و نگهبان خاک وطن هستند. فرقی ندارد شرق باشد و غرب یا جنوب باشد و شمال. آن‌ها در گوشه‌گوشه خاک ایران پاسبان امنیت وطن هستند. ماه‌ها دور از خانه و خانواده هستند و فرصت نشده سفر کنند و با این احترام، می‌خواهند هوای حرم را در جان‌شان ذخیره کنند برای وقت دلتنگی، روی برجک یا شیفت‌های شبانه و پاس‌داری از مرزها. پوتین به پا و تفنگی بر دوش... این جا سردشت آذربایجان غربی ا‌ست.

فرقی ندارد اهل سنت باشی یا شیعه چون دل در گرو امام رضا (ع) داری. به زیارتش می‌روی و وقتی هم هوایی شدی خودش را پیدا می‌کند که دلتنگ نمانی. میرآباد است این‌جا و بیشتر اهالی کرد هستند. مردان کوهستان هستند و دل‌شان به هر تکانی نمی‌لرزد اما وقتی چشم‌شان به پرچم می‌افتد هوایی مشهد می‌شوند و یک زیارتِ سیر.


درست است که همسایه‌ایم اما گاهی کم‌لطفی می‌کنم و دیر به سراغت می‌آیم. دانش‌آموزی‌ست دیگر. اصلا درس و مدرسه و معلم‌ها امان نمی‎دهند. امتحانات را چه کار کنم؟ قول می‌دهم بعد از امتحانات، کم‌کاری‌ام را جبران کنم. وقتی گفتند پرچم و خادم‌ها به مدرسه‌ ما می‌آیند همه آرزوها و هدف‌هایم را یکی‌یکی نوشتم و در جیبم گذاشتم. می‌خواستم وقتی این پرچم را دیدم همه را بخوانم اما می‌دانم که حرف دل همه دانش‌آموزان را می‌دانی. می‌خواهند بروند آن بالاها، کنکورشان را موفق بگذرانند، رشد کنند و به موفقیت در مشت‌شان باشد.

شاید شیرین‌ترین خاطره کودکی هر کدام از ما در حرم به خادم‌ها گره بخورد. خادم‌های حرم با آن هیبت و کلاه و آن پر در دست‌شان که وقتی زل می‌زدی به آن‌ها و آن نشان حرم روی لباس‌شان، دست‌شان را در جیب‌شان می‌بردند و می‌گفتند:«این هم شکلات تو کوچولو». رسم خادم‌ها این است؛ فرقی ندارد دهه شصتی بوده باشی یا هفتادی و هشتادی و نودی. آن‌ها مثل مادربزرگ‌ها همیشه چند شکلات در جیب‌شان دارند برای روز مبادا.

از این جا یعنی رشت تا مشهد حدود 1244کیلومتر راه است. چند ماه است به دنیا آمده و هنوز فرصت زیارت نداشته و حالا هم در بیمارستان. پدر و مادرش زیارتِ نرفته را با حرزی که بر گردن فرزند می‌اندازند جبران کردند. خسته‌اند و دل‌شکسته. اما همه چیز موقتی و گذراست. امام رضا (ع) امام مهربانی‌هاست و حالا که نشد سه نفری به پابوس بیایند، خودش و خادمانش مهمان دخترک می‌شوند. شاید این شیرین‌ترین خوابی است که در همین چند ماه داشته، زیر سایه پرچم، زیر سایه خورشید، یک زیارت شیرین و کوچک.


جای ما در شالیزار و مزرعه چای و کلوچه‌پزی نبود وقتی مهمان عزیزی داشتیم. همه را کنار گذاشتیم و آمدیم به استقبال امام رضا. پیر و جوان و کوچک و بزرگ ندارد.کار شالیزار و مزرعه چای که تمام شد می‌آییم به پابوس‌تان، شاید همین‌قدر دسته‌جمعی اما حتما همین‌قدر پر از ذوق و شوق.








10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار