جیغ تباهی در تونل سیاه !
نویسنده:
مترجم:
تازه وارد روزهای زیبای نوجوانی شده بودم که مادرم در یک حادثه ناگهانی از دنیا رفت و غم سنگینی بر زندگی شیرین ما سایه افکند.
با مرگ مادرم گویی طوفان سهمگینی وزیدن گرفت و مسیر زندگی مرا تغییر داد. او زن مهربانی بود که حتی به اقتصاد خانواده کمک می کرد و در واقع پناهگاه مستحکمی بود که پدرم نیز به او تکیه داشت. در این شرایط با آن که پدرم بخشی از وجودش را از دست داده و قلبش شکسته بود، اما خودش را وقف فرزندانش کرد و حتی به فکر ازدواج مجدد هم نیفتاد. حالا او برای ما جای مادر را پر کرده بود تا این که من به سن جوانی رسیدم و همه خواهران و برادرانم نیز ازدواج کردند و به دنبال سرنوشت خودشان رفتند. در همین روزهای اوج هیجانات جوانی قرار داشتم و در جستوجوی محبت های مادرانه بودم که احساس کردم فاصله ای بین من و پدرم وجود دارد. او برای تامین مخارج زندگی تلاش می کرد و با مشکلات گوناگونی درگیر بود ولی من در دنیایی پر از تناقض های فکری و عاطفی زندگی می کردم و تصورم این بود که هیچ کس به من اهمیتی نمی دهد و خیلی تنها هستم!
در همین روزها بود که گروهی از دوستان جدید اطرافم را گرفتند. حالا وارد دنیای دیگری شده بودم. یک دنیای هیجانی که پر از تفریح و بی خیالی بود. کسی سرزنشم نمی کرد و دوست داشتم هر چیزی را بدون مزاحمت دیگران تجربه کنم! محبت پوشالی را در کلمات و جملات زبانی جست وجو می کردم و از این که مرا «داداش فدایی داری» و ... صدا می زدند خیلی خوشحال بودم.
خلاصه در دنیای دیگری سیر می کردم تا این که روزی «حسن» بهترین رفیق زندگی ام شد . او حرف های محبت آمیز زیادی می زد و با تعریف از من هر روز بیشتر در قلبم جا می گرفت. او در حالی که مدعی بود «هرچیزی را باید یک بار امتحان کنی!» مقداری مواد مخدر(شیره تریاک) را روی سنجاق زد و بساط مصرف را در فضای کوچک خانه اجاره اش پهن کرد. مقاومت من فایده ای نداشت چراکه حس کنجکاوی نیز وجودم را فرا گرفته بود. بالاخره تردید را کنار گذاشتم و برای اولین بار به جمله «فقط یک بار !» اعتماد کردم.
ساعتی بعد گویی لذت و سرخوشی خاصی داشتم و به چیزی جز احساس آرامش نمی اندیشیدم اما نمی دانستم که این ماجرا سرآغاز بدبختی و روزهای فلاکتبارم است. در واقع من همان طعمه ای بودم که دوستم بر قلاب زندگی زد و به درون تونل سیاهی فرستاد که لذت روزگار را شکار کند ولی من طعمه درندگان وحشی شدم و تنها صدای جیغ تباهی ام در تونل سیاه تکرار می شد. خیلی زود به مواد مخدر اعتیاد پیدا کردم طوری که دیگر هیچ چیزی برایم اهمیت نداشت. با آن که با دختری مهربان و زیبارو ازدواج کرده بودم ولی انگار او هم در زندگی ام نبود. حالا حتی از مادرم نیز یاد نمی کردم و تنها به فکر تامین مواد مخدر بودم. در همین حال بهای مواد مخدر سنتی هم افزایش پیدا کرد و من باز هم به توصیه دوستانم به مصرف مواد مخدر صنعتی از نوع شیشه و کراک روی آوردم.
دیگر زندگی من پر از «هیچ» شده بود و در جاده یک طرفه «توهم» حرکت میکردم. طولی نکشید که از کارگاه کوچک محل کارم نیز اخراج شدم و از صبح تا شب فقط در پی تهیه پولی برای خرید مواد بودم. نگرانی پدر و اطرافیانم را نمی دیدم و در دنیای تاریک به دنبال روزنه ای می گشتم تا سرخوشی های زجرآور را تماشا کنم! در این وضعیت یک روز وقتی همسرم گفت که می خواهد از من طلاق بگیرد! حتی معنی جمله اش را نفهمیدم! در کوچه و خیابان ها سرگردان بودم و تنها دغدغه ام جمع کردن ضایعات بیشتری بود تا بتوانم خماری را شکست بدهم! حتی مسیر خانه ام را گم کرده بودم و نمی دانستم زن جوانی هم به انتظارم نشسته است! دو سال بود که هیچ کس از من خبری نداشت و من فقط شب ها در کوجه ها ظاهر می شدم تا از میان زباله های مردم، مقداری پلاستیک و نان خشک برای فروش پپیدا کنم تا این که بالاخره یک شب، دستبند های سرد پلیس را بر دستانم احساس کردم و این تنها واقعیتی بود که افکار مرا از «تونل سیاه» بیرون کشید اما ای کاش ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است: وقتی قصه زندگی این مرد 38 ساله به پایان رسید ناگهان زنی مهربان در میان چارچوب اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری ایستاد و با جملاتی عاشقانه گفت:این مرد هنوز در قلب من جای دارد به شرط آن که ...
دقایقی بعد با راهنمایی و دستورهای ویژه سرگرد احسان سبکبار (رئیس کلانتری شفای مشهد)اقدامات قانونی و روانشناختی برای رهایی این جوان از تونل سیاه مواد افیونی آغاز شد تا شاید او با تولدی دوباره، زندگی دیگری را تجربه کند.
بر اساس ماجراهای واقعی در زیرپوست شهر
10 صفحه اول