جوانی اش فدای من شد

محمدحسین سبحانی، جانباز 70 درصد قطع نخاعی، عاشقانه از حماسه همسرش که فداکارانه در تمام سال های جانبازی یار و همراهش بوده، می گوید

نویسنده: صادق غفوریان

مترجم:



روایت محمدحسین سبحانی، از جانبازان قطع نخاع گردنی، ماجرای سربازان و مدافعان ناموس و قرآن و وطنی است که من و شما امروز، میراث‎دار آنیم. محمدحسین‎ها، جانشان را و تمام وجود و زندگی‎شان را برای این خاک مقدس، در کف نهادند یا بهتر است بگوییم از آن گذشتند تا پرچم همواره در اهتزاز بماند. آن ها این روزها اگرچه پر از دردهای جسمی و رنج های مجروحیت اند اما در میانمان هستند، اگرچه ما آن ها را تقریبا فراموش کرده ایم.
که عشق آغاز شد...
محمدحسین سال 1367 از شهرستان کلات نادری برای انجام خدمت سربازی جذب ارتش می شود و پس از دوره آموزش در تربت حیدریه به کرمانشاه اعزام و در گردان 143 تیپ3 گروهان یک مشغول خدمت می شود. در اواخر سال 67 بر اثر برخورد خودرو به مین در منطقه عملیاتی دشت ذهاب از توابع شهرستان سرپل ذهاب در منطقه عملیاتی ارتفاعات عباس آباد از ناحیه گردن، سر و دست و پا مجروح شد. آن موقع مدت یک هفته را در کرمانشاه بستری شد و سپس برای ادامه درمان او را به تهران منتقل کردند. روند درمان محمدحسین، ساده نبود و اگرچه برای او و خانواده اش سخت بود، اما 4 ماه را در تهران تحت درمان و عمل های مختلف روی سر و گردن قرار می گیرد.
می گوید: آن روزها شرایط عجیب و دشواری بود، چون از ناحیه گردن قطع نخاع شده بودم دست و پاهایم هیچ حرکتی نداشت. پس از حدود 4 ماه من را به مشهد و آسایشگاه جانبازان امام خمینی(ره) آوردند.




پس از 8 ماه متوجه ماجرا شدم
ماه ها تحت درمان در بیمارستان ها و عمل ها و جراحی های مختلف، وضعیت روحی و جسمی اش را در شرایط خاصی قرار داده بود. از آقا محمدحسین می پرسم، چه زمانی متوجه شد که نخاعش دچار آسیب شده که پاسخ می دهد: شاید تا مدت ها تصورم این بود که احتمالا به زودی از جا بلند می شوم. چون پزشکان و کسانی که در مراحل درمانم بودند، این امید را به من می دادند که تو خوب می شوی و باید امیدوار باشی.  اما پس از حدود 8 ماه بود که متوجه شدم دیگر قادر به راه رفتن نیستم و دست و پاهایم نیز برای همیشه همراهی ام نخواهند کرد. طبیعی بود، قطع نخاع آن هم از ناحیه گردن تمام حرکت و حس بدن را می گیرد و فرد برای همیشه ساکن می شود. در واقع، جانبازان قطع نخاعی برای همیشه روی تخت دراز کشیده اند یا روی ویلچر در حالتی بی حرکت می نشینند.
همیشه چند نفر باید کمکم کنند
درباره شرایط جسمی و حرکتی جانبازان قطع نخاعی گردن، احتمالا شنیده باشید. فرض کنید، برای انجام کارها و امور روزمره تان توان انجام هیچ کاری را نداشته باشید؛ یعنی نتوانید حتی انگشتتان را تکان دهید.
آقا محمدحسین می گوید: برای کارهای یک جانباز قطع نخاعی گردن، همیشه چند نفر باید باشند که برای انجام کارها کمکش کنند.
 او در دوره خدمت، در رسته مخابرات در منطقه عملیاتی دشت ذهاب بوده است. می گوید: در مناطق بازه دراز، تنگه مرصاد، سرپل ذهاب، ارتفاعات عباس آباد و تیپ 3 و گردان  143 و گروهان یک حضور و فعالیت داشتم. چون بیسیم‎چی بودم و شرایط مناطق به گونه ای بود که مدام در موقعیت های مختلف باید حضور می یافتیم، در هنگام ماموریت در یکی از روزهای خیلی گرم تابستان، ارتباط تلفنی که از آن خطوط قدیمی بود، قطع شده بود. طبیعتا ما به عنوان بیسیم‎چی باید برای ارتباط بی‎سیمی به منطقه مدنظر می رفتیم. با دوستم آقای اسکندری که رزمنده ای مهربان، دوست داشتنی و با گذشت بود، به منطقه اعزام شدیم و در آن مسیر بود که ماشین مان روی مین رفت و واژگون و دچار این مجروحیت شدم. البته شهید اسکندری که اهل شیراز بود و حقیقتا جوان مخلص و بی ریایی بود،  مدت ها بعد بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.
بعد از حدود یک سال و نیم که در آسایشگاه جانبازان مشهد بستری بودم و پس از این که درمان های متعددی روی گردن، سر، اعصاب، گوارش و... انجام شد؛ حالا حدود 38 سال است که از ناحیه گردن دچار قطع نخاع هستم. در این سال ها 21 بار به اتاق عمل رفتم و به دلیل ساعت ها بیهوشی و بی حسی های متعدد، امروز دچار عوارضی هستم که گرفتگی و دردهای شدید در دست ها و پاهایم دارم. البته چون در گردنم نیز پلاتین کار شده است، دردهای عضلاتم را تشدید کرده است.


مونس و شریک دردهایم
از آقای سبحانی می پرسم، به خدا هم گلایه می کنید؟ لبخندی می زند و می گوید: خدا را شاکرم که برای تمامی این سختی ها و دردها، صبر آن را هم به من عطا کرده است. البته شریک و مونس دردهایم همسر گرانقدرم هست که در این شرایط، دردها و زحمت ها همیشه کنارم است. او فروتنانه و با از خودگذشتگی و ایثار فراوان شبانه روز برایم زحمت می کشد؛ واقعا نمی توانم قدردانش باشم. او حقیقتا جوانی اش را فدای من کرد چراکه حالا او خودش هم به واسطه همه این سختی هایی که برای من متحمل شده است، بیماری قلبی دارد و تحت درمان است. ضمن این که یک بار هم عمل دیسک کمر انجام داد که متاسفانه دیسک کمرش دوباره به سراغش آمده و شرایط را برایش سخت تر کرده است.  
سبحان، فرزند نازنینم که...
ماجرای فرزند آقا محمدحسین هم عجیب است. او وقتی می خواهد از فرزندش بگوید، خیلی زیبا از او یاد می کند: در سال 1385 خداوند فرزند نازنینی به نام سبحان جان به ما عطا فرمود که فرزندی پاک، نجیب، با ایمان و قهرمان ورزشی بود که متاسفانه سال 1402 در 17 سالگی بر اثر غفلت و بی احتیاطی یک راننده در حادثه تصادف، از میان ما پرگشود و غم و دردهای ما را زیاد و زیادتر کرد.
درددل محمدحسین با اوحدی
این جانباز شرایط جسمی و حرکتی بسیار سختی را تجربه می کند. می گوید: از آقای اوحدی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران می خواهم، یک نیروی همراه برای کمک به خود و خانواده ام داشته باشم؛ تاکنون همیار نداشته ام و تنها همسرم بوده که امروز دچار مشکلات شدید جسمی است.
او در دوران سخت جانبازی، با تلاش فراوان توانسته است تا مقطع ارشد علوم سیاسی تحصیلاتش را ادامه بدهد. در ورزش بوچیا ویژه معلولان هم فعالیت داشته اما حالا توان جسمی ندارد؛ می گوید: اغلب اوقات در خانه هستم و چون فیزیوتراپ به منزلم نمی آید، با وجود سختی زیاد باید خودم را هر از گاهی به آسایشگاه برسانم....
10 صفحه اول