ناگهان شعر

نویسنده:

مترجم:

​​​​​​​
حافظ شیرازی
تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتاده است
دلِ سودازده از غُصه دو نیم افتاده است
چَشمِ جادویِ تو خود عینِ سواد سحر است
لیکن این هست که این نُسخه سَقیم افتاده است
در خَمِ زلف تو آن خالِ سیه دانی چیست؟
نقطه دوده که در حلقه جیم افتاده است
زلفِ مشکینِ تو در گلشنِ فردوسِ عِذار
چیست؟ طاووس که در باغِ نعیم افتاده است
دلِ من در هوسِ رویِ تو ای مونس جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتاده است
همچو گَرد این تنِ خاکی نتوانَد برخاست
از سرِ کویِ تو زان رو که عظیم افتاده است
سایه قَدِّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکسِ روحی است که بر عَظمِ رَمیم افتاده است
آن که جز کعبه مُقامش نَبُد از یادِ لبت
بر درِ میکده دیدم که مُقیم افتاده است
حافظِ گمشده را با غمت ای یارِ عزیز
اتحادی است که در عهدِ قدیم افتاده است
10 صفحه اول