معمای زندگی

نویسنده:

مترجم:

​​​​​​​در بازار قدیمی، پیرمردی بساط کوچکش را هر روز می‌چید: چند کتاب کهنه، یک سماور مسی و چند تکه قالی فرسوده. می‌گفتند سال‌ها پیش، تاجر بزرگی بوده، اما همه‌چیزش را در یک قمار غرور باخته است. بعضی‌ها فکر می‌کردند شب‌ها پشت بساطش می‌خوابد، اما کسی ندید خانه‌ای اجاره کند. هر روز، کودکی که از مدرسه می‌گذشت، از پیرمرد یک معما می‌پرسید و پیرمرد همیشه با لبخندی مرموز جواب‌هایی عجیب می‌داد. یک روز صبح، بازار باز شد و بساط پیرمرد نبود. مردم هم گذشتند و فراموش کردند، جز همان کودک که هر روز، سؤال‌های تازه‌اش را از گوشه خالی بازار می‌پرسید و هنوز دنبال نشانه‌ای از پیرمرد می‌گشت.
10 صفحه اول