
پیرمرد هر صبح توی پارک، روی همان نیمکت قدیمی مینشست. امروز اما نیمکتش اشغال بود؛ دختربچهای با موهای فرفری، آرام کنار مادرش نشسته بود و بیصدا به پیرمرد زل زده بود. مرد لبخند زد و گفت: «ببخشین من عادت دارم هر روز روی این نیمکت بشینم». دختربچه پرسید: «خب چرا همیشه اینجا میشینین؟» پیرمرد جواب داد: «سالهاست منتظر یک دوست قدیمیام.» دختربچه خندید: «اگه نیومده شاید دیگه نیاد، میخوای دوست بشیم؟» پیرمرد برای اولین بار بعد از سالها، نیمکتش را با کسی قسمت کرد. آفتاب ملایمتر شد و روز، جور دیگری پیش رفت.