علم در برابر تجربه

نویسنده:

مترجم:

​​​​​​​یک ناخدای جوان تحصیل‌کرده و یک خدمه پیر بی‌سواد در یک کشتی با هم کار می‌کردند. پیرمرد هر شب به کابین ناخدا می‌رفت و به حرف‌های او گوش می‌داد. یک روز ناخدا از پیرمرد پرسید: «آیا درس زمین‌شناسی خوانده‌ای؟» پیرمرد گفت: «نه» ناخدا گفت: «پس تو یک‌چهارم عمر خود را از دست داده‌ای.» پیرمرد خداحافظی کرد و در حالی که به اتاق خود می‌رفت با خودش به این فکر می‌کرد که ناخدا فرد تحصیل‌کرده‌ای است و حتماً چیزی که درباره آن صحبت می‌کند، واقعی است. پس من یک‌چهارم عمرم را از دست داده‌ام. شب بعد ناخدا از او پرسید: «درباره علم هواشناسی چیزی می‌دانی؟» پیرمرد گفت: «نه» ناخدا گفت: «پس تو نیمی از عمر خود را از دست داده‌ای.» پیرمرد ناراحت شد و دوباره با همان افکار به اتاقش برگشت. شب بعد باز ناخدا از او پرسید: «آیا درباره علم دریاشناسی چیزی می‌دانی؟» پیرمرد گفت: «نه» و ناخدا گفت: «پس تو سه‌چهارم عمر خود را از دست داده‌ای.» پیرمرد آن شب را نیز ناراحت به اتاق خود برگشت. ولی صبح زود به سراغ کابین ناخدا رفت و از او پرسید: «درباره علم شناشناسی چیزی می‌دانی؟» ناخدا گفت: «نه! شناشناسی چیست دیگر؟!» پیرمرد گفت: «پس تو تمام عمر خود را از دست داده‌ای... چون کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. خداحافظ!»
10 صفحه اول